کوره
Published:
اون بود و دوست، سوار مینیبوس، از بازار سیداسماعیل به سمت کوره آجرپزی. مینیبوسی که آدماش فرق میکردن. با کی؟ معلومه، با آدمهای مینیبوس شهرکغرب-سعادتآباد. روزی اون سوار مینیبوسی از نوع دوم بود. جای نشستن نبود. جوانی مشغول خواندن روزنامه، دیگری مشغول حل یک مساله ریاضی و ... و کارگری در خواب. پیری سوار شد. جوان سر از روزنامه بلند نکرد، آخه مشغول فکر کردن به آزادی بود، دیگری هم از فکر مساله بیرون نیومد، آخه رشته افکارش سخت با علم و دانش گره خورده بود و غیر از اون چیزی رو نمیفهمید، کارگر هم از خواب پا نشد، از بس که خسته بود. اون بود و دوست، سوار مینیبوس، از بازار سید اسماعیل به سمت کوره آجرپزی. خانمی سوار شد. جوانی از جاش پاشد، جوانی که نمیدونست سیاست چیه، چپ و راست کیه، علم که هیچی، اصلا نمیدونست بابا نان ندارد رو چه جوری مینویسن. جوان بلند شد. مینیبوس به مقصد رسید. اون بود و دوست. جایی داغ و سوزان. جایی که باد بود و خاک و چشم ناآشنا با خاک. اون بود که چشمش خاک را نمیشناخت و شرمسار از این ناآشنایی. هر هزار تا هفتصد تومان؟ یعنی چی؟ یعنی اینکه کارگری که اونجا کار میکرد به ازای هر هزار خشت، هفتصد تومان میگرفت. کارگری که تمام نیرویش رو ارزون میفروخت تا از گرسنگی نمیره. اون بود و دوست. جایی داغ و سوزان. کارگری که صبح تا شب نه هزار تا خشت میزد و خود را با این فکر دلگرم میکرد که آدم نباید زیادتر از حد بخواد - البته این رو هم خودش نمیدونست، بقیه بهش گفته بودن - این خواست خداست که یکی صاحب کوره شود و یکی استثمار شده کوره. کارگری بود دارای عقاید پاک خودش. درست یا غلط هر چه که بود پاک بود.
اون بود و دوست، مشغول تماشا.
اون من بودم، زیر باد کولر، مشغول نوشتن گرمای کوره ...
اون بود و دوست، مشغول تماشا.
اون من بودم، زیر باد کولر، مشغول نوشتن گرمای کوره ...