اعتقاد بدون تعصب
Published:
خلاصهای از کتاب «اعتقاد بدون تعصب» نوشته پیتر برگر و آنتوان زایدرولد
پیتر برگر و آنتوان زایدرولد، نویسندگان کتاب «اعتقاد بدون تعصب»، کتاب خود رو با طرح این سوال آغاز میکنند که رویکرد درست در مواجه با مسائل اخلاقیای که گروههای مختلف جامعه درباره آنها نظرها و مواضعی کاملا متضاد دارند (مانند سقط جنين یا مجازات اعدام) چیست؟ برای پاسخ به این سوال، نویسندگان کتاب، مفهوم «تردید» را مطرح میکنند. البته نه تردیدی بیانتها که به نسبیگرایی مطلق منتهی شود، بلکه ترديدی که به فرد توان دهد تا با باورهای اخلاقی محکم پيش برود بدون آنکه به فردی متعصب تبدیل شود. برای پرداختن به این مساله، نویسندگان کتاب به قرن بیستم برمیگردند، آن زمانی که شاهد پیدایش «تکثر» در حوزه اعتقادات و ارزشها هستیم، زمانی که توانایی افراد برای «انتخاب» بین جهانبینیها افزایش پیدا کرده است. سپس نویسندگان کتاب نشان میدهند که چطور این «تکثر» میتواند به «نسبیگرايی» يا «بنيادگرايی» بیانجامد. در بنيادگرايی، باورهای جمعیتی بر جامعه تحميل میشود بدون آنکه جايی برای نظرات متفاوت باقی گذاشته شود و از آنطرف در نسبیگرایی، عملا راه رسيدن به ارزشهای اجتماعی مشترک غيرممکن میشود. به عبارتی، نسبیگرایی و بنیادگرایی را دوروی يک سکه هستند. در پشت جلد کتاب آمده: «میتوان موضعای میانه بین نسبیگرایی و بنیادگرایی اتخاذ کرد، نه فقط در حوزه دین و اخلاق بلکه در حوزه سیاست. ایدئولوژیهای رادیکال اغلب بنیادگرایانی را میپرورد که میخواهند سلطه بدیهی جهانبینیشان را تثبیت کنند. از سوی دیگر نسبیگرایان سیاسی هم میخواهند سیاست را از هر حقیقت اخلاقی جدا کنند. ما نمیتوانیم از آزادیها و حقوق خودمان دم بزنیم اما آن را تا حد آرا یا سلیقههای محض تقلیل دهیم و مثلا بگوییم: «من شکنجه را محکوم میکنم، اما به حق تو برای مخالفت احترام میگذارم.» با همان لحنی که انگار داریم میگوییم: «من موتسارت را ترجیح میدهم اما تو آزادی بتهوون را ترجیح بدهی.» سیاست میانهروی هم از نسبیگرایی و هم از بنیادگرایی دوری میکند.» اما نسبیگرایی، بنیادگرایی و میانهروی چیست؟ کتاب به ترتیب به زیر به این مفاهیم میپردازد.
نسبیگرایی
از نگاه نسبیگرایانه، هیچ دین یا نظام اخلاقی معتبر واحدی در جهان وجود ندارد، چرا که «حقیقت» مفهومی بیمعنی است و چیزی به نام حقیقت عینی وجود ندارد. ما تنها «روایات» مختلف از وقایع را داریم که همه به یک اندازه معتبرند. از چهرههای مطرح تفکر غرب در این رابطه، میتوان از مارکس، نیچه و فروید نام برد. مارکس معتقد بود که حقیقت برای هر فرد با توجه به «جایگاه طبقاتی» او تعریف میشود، نیچه از منظر «خواست قدرت» به نسبیت نگاه میکرد، و فروید ایدهها را عقلانیسازی «امیال ناخودآگاه» میدانست. میتوان گفت که ریشه بینش این دیدگاهها در این مساله نهفته است که «ایدههای انسانی» با توجه به شرایط روانی و اجتماعی هر فرد، امری «نسبی» است. اما مشکلی در این بین وجود دارد که به شکلی همه نحلههای نسبیگرایی را درگیر میکند و آن این است که افکار فرد نسبیگرا هم چیزی جز یک «روایت» در میان روایتهای دیگر نیست که به همان اندازه معتبرند، پس آنها چطور میتوانند افکار خودشان را از واسازی نسبیگرایانه مستثنی کنند؟ برای حل این مشکل، گروههای مختلف نسبیگرایی راهی را ارائه کردهاند که گاهی از آن با عنوان «نخبگان شناختی» یاد میشود که عبارتند از گروهی برگزیده از مردم که تصور میشود در برابر آسیبهای نسبیسازی مصون هستند. برای مثال، مارکس این آگاهی را مختص «پرولتاریا» میداند، نیچه، نخبگان شناختی را در قالب «ابرمرد» میدید که با خلوص پرهیزکارانه اندیشهاش از منافع مبتذل فراتر میرود و فروید، «روانکاوی» را راه برونرفت از آگاهی کاذب امیال سرکوبشده و عقلانیسازی میدید.
بنیادگرایی
واژه بنیادگرایی به معنای مرسوم امروزیاش پدیدهایست واکنشی. این واکنش همواره برای مقابله با تهدیدی احتمالی علیه جامعهای صورت میگیرد که ارزشهای خاص خودش را دارد. در واقعیت، بنیادگرایی واکنشیست علیه تاثیر تکثرگرایی و نسبیسازی. اما نباید بنیادگرایی را با سنتگرایی اشتباه گرفت. در سنتگرایی، سنت، یک اصل بدیهی فرض میشود، اما بنیادگرایی زمانی سربرمیآورد که این اصل بدیهی به چالش کشیده شود یا نابود گردد. سنتگرا خیالش از بابت جهانبینیاش راحت است و با کسانی که هیچ اشتراکی در این جهانبینی ندارند، تسامح میکند، اما از نظر بنیادگرایان، این دیگران، تهدیدی جدی علیه قطعیتیست که به سختی به دست آمده است. میتوان گفت که بنیادگرایی تلاشی برای احیای بدیهیت یک سنت است و عموما نوعی بازگشت به گذشته طلایی (واقعی یا خیالی) آن سنت تلقی میشود. اما شرایط طلایی را نمیتوان احیا کرد و از اینرو، پروژه بنیادگرایی ذاتا آسیبپذیر است.
میانهروی (تردید)
یکی از مفاهیمی که در رابطه با نسبیسازی مطرح میشود، مفهوم «دیالکتیک نسبیسازی»ست، به این معنی که نسبیسازی، خود، منجربه دیالکتیکی میشود که میتواند تحت شرایط خاص بلافاصله به شکل جدیدی از «مطلقگرایی» تبدیل شود. نسبیسازی در مراحل اولیهاش عموما در قالب نوعی احساس رهایی خوشایند تجربه میشود. اما این رهایی میتواند منجربه حس حسرت به مطلقهای از دسترفته گذشته شود. آن رهایی که اکنون فرد میجوید، «رهایی از بار نسبیت» است. رهایی از گزینههای پرشمار شرایط مدرن یا به عبارتی رهایی از «رنج انتخاب». پس میتوان گفت که نسبیگرایی و بنیادگرایی دو روی یک سکه هستند. اگر نسبیگرایی «وجدان جمعی» و به تبع آن همبستگی اجتماعی را تضعیف میکند، بنیادگرایی نیز چنین میکند. اگر خطر نسبیگرایی برای هر جامعه باثبات، تردید بیش از حد باشد، خطر بنیادگرایی کمبود تردید است. فرایند تکثرزایی در حالی که دایره آزادی انتخاب ما را گسترش میدهد و به تبع آن تا حدی حس استقلال و اتکابهنفس ما را افزایش میدهد، اما همزمان «رنج انتخاب» را هم در ما گسترش میدهد.
در مقابل این تکثرزایی، عموما دو واکنش متضاد اتخاذ میشود: بازگشت رادیکال به قطعیتهای پیشامدرن (مثل بنیادگرایی دینی و عقلگرایی علمی) یا استقبالی همانقدر رادیکال از احتمالات پستمدرن (که در آنی نسبیگرایی را ترویج میدهد و در آن هر چیزی مجاز است). هر دو موضع، راه را بر «تردید» میبندند و این نقطه اشتراک آنهاست. موضع آنها قطعیتی دارد که تردیدناپذیر است. اما «تردید» پدیدهای است که ما را با این سوال روبرو میکنند که آیا این چیز یا این شخص مطمئن، قابل اعتماد و معنادار است یا نه (یعنی آیا «حقیقت» دارد یا خیر). اما تردید با نسبیگرایی تفاوت دارد، چرا که نسبیگرایی به تردید مجال بروز نمیدهد. یکی از کارکردهای اصلی تردید به تعویق انداختن قضاوت است، اما در نهایت باید تصمیم گرفت و اقدام کرد. تاخیر بیش از حد در تصمیمگیری، خود میتواند پیامدهای مصیبتباری دربرداشته باشد. اما چطور میتوان به یقین اخلاقی رسید؟ برای جواب به این سوال، کتاب به چهار راه مطرح برای مشروعیت بخشیدن به یقین اشاره میکند که عبارتند از «فرمان الهی»، «قانون طبیعی»، «کارکرد جامعهشناختی» و «کارکرد زیستی». در ادامه، کتاب به محدودیت هر کدام از این نگرشها اشاره میکند و سپس گونهای از نظریه مبتنی بر «قانون طبیعی» را مطرح میکند که بر اساس آن بتوان مشروعیت قطعیت اخلاقی را توضیح داد و آن عبارت است از شکل گرفتن «وجدان جمعی». وجدان جمعی که به صورت تاریخی و در جریان اجتماعیشدن انسانها ساخته میشود، رشد مییابد و جهانشمول میشود. یکی از مفاهیمی که بر پایه این وجدان جمعی شکل میگیرد، مفهوم «کرامت انسانی» است. سپس با استناد به مفهوم وجدان جمعی و کرامت انسانی، نویسندگان کتاب در جواب این سوال که چطور میتوان به یقین اخلاقی رسید، پاسخ میدهند که «کرامت انسان نباید نقض شود، مابقی تفسیر است.»
پیتر برگر و آنتوان زایدرولد، نویسندگان کتاب «اعتقاد بدون تعصب»، کتاب خود رو با طرح این سوال آغاز میکنند که رویکرد درست در مواجه با مسائل اخلاقیای که گروههای مختلف جامعه درباره آنها نظرها و مواضعی کاملا متضاد دارند (مانند سقط جنين یا مجازات اعدام) چیست؟ برای پاسخ به این سوال، نویسندگان کتاب، مفهوم «تردید» را مطرح میکنند. البته نه تردیدی بیانتها که به نسبیگرایی مطلق منتهی شود، بلکه ترديدی که به فرد توان دهد تا با باورهای اخلاقی محکم پيش برود بدون آنکه به فردی متعصب تبدیل شود. برای پرداختن به این مساله، نویسندگان کتاب به قرن بیستم برمیگردند، آن زمانی که شاهد پیدایش «تکثر» در حوزه اعتقادات و ارزشها هستیم، زمانی که توانایی افراد برای «انتخاب» بین جهانبینیها افزایش پیدا کرده است. سپس نویسندگان کتاب نشان میدهند که چطور این «تکثر» میتواند به «نسبیگرايی» يا «بنيادگرايی» بیانجامد. در بنيادگرايی، باورهای جمعیتی بر جامعه تحميل میشود بدون آنکه جايی برای نظرات متفاوت باقی گذاشته شود و از آنطرف در نسبیگرایی، عملا راه رسيدن به ارزشهای اجتماعی مشترک غيرممکن میشود. به عبارتی، نسبیگرایی و بنیادگرایی را دوروی يک سکه هستند. در پشت جلد کتاب آمده: «میتوان موضعای میانه بین نسبیگرایی و بنیادگرایی اتخاذ کرد، نه فقط در حوزه دین و اخلاق بلکه در حوزه سیاست. ایدئولوژیهای رادیکال اغلب بنیادگرایانی را میپرورد که میخواهند سلطه بدیهی جهانبینیشان را تثبیت کنند. از سوی دیگر نسبیگرایان سیاسی هم میخواهند سیاست را از هر حقیقت اخلاقی جدا کنند. ما نمیتوانیم از آزادیها و حقوق خودمان دم بزنیم اما آن را تا حد آرا یا سلیقههای محض تقلیل دهیم و مثلا بگوییم: «من شکنجه را محکوم میکنم، اما به حق تو برای مخالفت احترام میگذارم.» با همان لحنی که انگار داریم میگوییم: «من موتسارت را ترجیح میدهم اما تو آزادی بتهوون را ترجیح بدهی.» سیاست میانهروی هم از نسبیگرایی و هم از بنیادگرایی دوری میکند.» اما نسبیگرایی، بنیادگرایی و میانهروی چیست؟ کتاب به ترتیب به زیر به این مفاهیم میپردازد.
نسبیگرایی
از نگاه نسبیگرایانه، هیچ دین یا نظام اخلاقی معتبر واحدی در جهان وجود ندارد، چرا که «حقیقت» مفهومی بیمعنی است و چیزی به نام حقیقت عینی وجود ندارد. ما تنها «روایات» مختلف از وقایع را داریم که همه به یک اندازه معتبرند. از چهرههای مطرح تفکر غرب در این رابطه، میتوان از مارکس، نیچه و فروید نام برد. مارکس معتقد بود که حقیقت برای هر فرد با توجه به «جایگاه طبقاتی» او تعریف میشود، نیچه از منظر «خواست قدرت» به نسبیت نگاه میکرد، و فروید ایدهها را عقلانیسازی «امیال ناخودآگاه» میدانست. میتوان گفت که ریشه بینش این دیدگاهها در این مساله نهفته است که «ایدههای انسانی» با توجه به شرایط روانی و اجتماعی هر فرد، امری «نسبی» است. اما مشکلی در این بین وجود دارد که به شکلی همه نحلههای نسبیگرایی را درگیر میکند و آن این است که افکار فرد نسبیگرا هم چیزی جز یک «روایت» در میان روایتهای دیگر نیست که به همان اندازه معتبرند، پس آنها چطور میتوانند افکار خودشان را از واسازی نسبیگرایانه مستثنی کنند؟ برای حل این مشکل، گروههای مختلف نسبیگرایی راهی را ارائه کردهاند که گاهی از آن با عنوان «نخبگان شناختی» یاد میشود که عبارتند از گروهی برگزیده از مردم که تصور میشود در برابر آسیبهای نسبیسازی مصون هستند. برای مثال، مارکس این آگاهی را مختص «پرولتاریا» میداند، نیچه، نخبگان شناختی را در قالب «ابرمرد» میدید که با خلوص پرهیزکارانه اندیشهاش از منافع مبتذل فراتر میرود و فروید، «روانکاوی» را راه برونرفت از آگاهی کاذب امیال سرکوبشده و عقلانیسازی میدید.
بنیادگرایی
واژه بنیادگرایی به معنای مرسوم امروزیاش پدیدهایست واکنشی. این واکنش همواره برای مقابله با تهدیدی احتمالی علیه جامعهای صورت میگیرد که ارزشهای خاص خودش را دارد. در واقعیت، بنیادگرایی واکنشیست علیه تاثیر تکثرگرایی و نسبیسازی. اما نباید بنیادگرایی را با سنتگرایی اشتباه گرفت. در سنتگرایی، سنت، یک اصل بدیهی فرض میشود، اما بنیادگرایی زمانی سربرمیآورد که این اصل بدیهی به چالش کشیده شود یا نابود گردد. سنتگرا خیالش از بابت جهانبینیاش راحت است و با کسانی که هیچ اشتراکی در این جهانبینی ندارند، تسامح میکند، اما از نظر بنیادگرایان، این دیگران، تهدیدی جدی علیه قطعیتیست که به سختی به دست آمده است. میتوان گفت که بنیادگرایی تلاشی برای احیای بدیهیت یک سنت است و عموما نوعی بازگشت به گذشته طلایی (واقعی یا خیالی) آن سنت تلقی میشود. اما شرایط طلایی را نمیتوان احیا کرد و از اینرو، پروژه بنیادگرایی ذاتا آسیبپذیر است.
میانهروی (تردید)
یکی از مفاهیمی که در رابطه با نسبیسازی مطرح میشود، مفهوم «دیالکتیک نسبیسازی»ست، به این معنی که نسبیسازی، خود، منجربه دیالکتیکی میشود که میتواند تحت شرایط خاص بلافاصله به شکل جدیدی از «مطلقگرایی» تبدیل شود. نسبیسازی در مراحل اولیهاش عموما در قالب نوعی احساس رهایی خوشایند تجربه میشود. اما این رهایی میتواند منجربه حس حسرت به مطلقهای از دسترفته گذشته شود. آن رهایی که اکنون فرد میجوید، «رهایی از بار نسبیت» است. رهایی از گزینههای پرشمار شرایط مدرن یا به عبارتی رهایی از «رنج انتخاب». پس میتوان گفت که نسبیگرایی و بنیادگرایی دو روی یک سکه هستند. اگر نسبیگرایی «وجدان جمعی» و به تبع آن همبستگی اجتماعی را تضعیف میکند، بنیادگرایی نیز چنین میکند. اگر خطر نسبیگرایی برای هر جامعه باثبات، تردید بیش از حد باشد، خطر بنیادگرایی کمبود تردید است. فرایند تکثرزایی در حالی که دایره آزادی انتخاب ما را گسترش میدهد و به تبع آن تا حدی حس استقلال و اتکابهنفس ما را افزایش میدهد، اما همزمان «رنج انتخاب» را هم در ما گسترش میدهد.
در مقابل این تکثرزایی، عموما دو واکنش متضاد اتخاذ میشود: بازگشت رادیکال به قطعیتهای پیشامدرن (مثل بنیادگرایی دینی و عقلگرایی علمی) یا استقبالی همانقدر رادیکال از احتمالات پستمدرن (که در آنی نسبیگرایی را ترویج میدهد و در آن هر چیزی مجاز است). هر دو موضع، راه را بر «تردید» میبندند و این نقطه اشتراک آنهاست. موضع آنها قطعیتی دارد که تردیدناپذیر است. اما «تردید» پدیدهای است که ما را با این سوال روبرو میکنند که آیا این چیز یا این شخص مطمئن، قابل اعتماد و معنادار است یا نه (یعنی آیا «حقیقت» دارد یا خیر). اما تردید با نسبیگرایی تفاوت دارد، چرا که نسبیگرایی به تردید مجال بروز نمیدهد. یکی از کارکردهای اصلی تردید به تعویق انداختن قضاوت است، اما در نهایت باید تصمیم گرفت و اقدام کرد. تاخیر بیش از حد در تصمیمگیری، خود میتواند پیامدهای مصیبتباری دربرداشته باشد. اما چطور میتوان به یقین اخلاقی رسید؟ برای جواب به این سوال، کتاب به چهار راه مطرح برای مشروعیت بخشیدن به یقین اشاره میکند که عبارتند از «فرمان الهی»، «قانون طبیعی»، «کارکرد جامعهشناختی» و «کارکرد زیستی». در ادامه، کتاب به محدودیت هر کدام از این نگرشها اشاره میکند و سپس گونهای از نظریه مبتنی بر «قانون طبیعی» را مطرح میکند که بر اساس آن بتوان مشروعیت قطعیت اخلاقی را توضیح داد و آن عبارت است از شکل گرفتن «وجدان جمعی». وجدان جمعی که به صورت تاریخی و در جریان اجتماعیشدن انسانها ساخته میشود، رشد مییابد و جهانشمول میشود. یکی از مفاهیمی که بر پایه این وجدان جمعی شکل میگیرد، مفهوم «کرامت انسانی» است. سپس با استناد به مفهوم وجدان جمعی و کرامت انسانی، نویسندگان کتاب در جواب این سوال که چطور میتوان به یقین اخلاقی رسید، پاسخ میدهند که «کرامت انسان نباید نقض شود، مابقی تفسیر است.»