زندگی
Published:
تو ماشین نشسته بود. شیشههای بخار کرده نمیذاشت بیرون رو ببینه. با آستین ژاکتش بخار شیشه سمت خودش رو پاک کرد. دستش رو کرد زیر صندلی و پشتیش رو کمی خوابوند. سرش رو در حالی که تکیه داده بود به صندلی، بیتفاوت چرخوند به سمت چپ و بیرون رو نگاه کرد. برف، تازه شروع شده بود. هوا تاریک بود. از جیب ژاکتش سیگاری درآورد. شیشه رو کمی داد پایان. سوز سردی خورد به پیشونیش. اعتنایی نکرد. سیگارش رو روشن کرد و چشم دوخت به بیرون. خیابون خلوت بود. تکوتوک ماشینی رد میشد. دختری اونطرف خیابون منتظر تاکسی بود. ظاهر نحیفی داشت. مانتوی یشمی رنگ و ژاکت کوتاه کرم رنگش، ترکیب قشنگی درست کرده بود. از سرما، صورتش رو حسابی با شال بافتنی نیلی رنگش پوشونده بود. ماشینی رد شد. دست تکون داد. نگه نداشت. اون سیگارش رو کشید. خم شد و رادیوی ماشین رو روشن کرد. موسیقی بیکلامی در حال پخش بود. نوای ویالن سل در موسیقی خودنمایی میکرد. یکدفعه صدایی از جلوی ماشین بلند شد. در حالی که خم بود سرش رو آورد بالا. گربهای رو دید که به امید تهمونده گرمای ماشین از بالای درخت کنار پیادهرو پریده بود روی کاپوت جلو. دوباره تکیه داد به صندلیش و رو کرد به سمت دخترک. دختر داشت به اون نگاه میکرد. برای لحظهای نگاهشون به هم گره خورد. نوای موسیقی تو گوشش صدا کرد. تاکسیای اومد. دختر دست تکون داد. نگه داشت. سوار شد. تاکسی راه افتاد.
برگشت و از شیشه عقب، ماشین رو نگاه کرد که داشت دور میشد. رادیو روشن بود. صدای ویالون سل در فضای ماشین سنگینی میکرد. دوباره برگشت. شالش رو کمی از روی صورتش داد پایین. دستبهسینه نشست و شونههاش رو مالید که کمی گرم شه. دوباره عقب رو نگاه کرد. اثری از ماشین دیگه نبود. راننده تاکسی از آیینه زیر چشمی به دختر نگاه کرد. حواسش نبود. تو فکر خودش بود. از راننده خواست که صدای رادیو رو کمی بلند کنه. بلند کرد. امروز تصمیم خودش رو عملی کرده بود. تصمیم به ترک اون. خیلی وقت بود که این تصمیم رو گرفته بود، اما نمیدونست که چطور مطرحش کنه. امروز این کار رو کرده بود. تو دانشکده. تا از دور دیدش، رفت جلو و کاغذی داد به اون و دور شد. هنوز باورش نمیشد به این کار. بغض گلوش رو گرفته بود. صدای موسیقی تو تاکسی پیچیده بود. چشمهای مردی که تو ماشین نشسته بود اون طرف خیابون، چقدر شبیه چشمهای اون بود. به خودش لرزید. دلش لرزید. بغضش رو غورت داد. از راننده خواست که نگه داره. نگه داشت. پیاده شد. تاکسی راه افتاد.
از توی آیینه دنبالش کرد. بخار شیشه عقب نمیذاشت که خوب ببینتش. تاریکی شب، دختر رو در خودش فرو برد و دیگه دیده نشد. آرشه همچنان در حال کشیدهشدن روی تارهای ویالون بود. برف داشت کمکم کف خیابونها رو سفید میکرد. مسافری نبود. آروم میرفت. از دستاندازی رد شد. سر مجسمه سگ سفیدسیاهی که جلوش روی داشبورد بود شروع کرد به تکون خوردن. دخترش این مجسمه رو خیلی دوست داشت. اصلا این مجسمه رو برای اون خریده بود. به عشق شنیدن صدای دخترش که با هر تکون سر مجسمه، از ته دل میخندید، خریده بود. آفتابگیر جلوش رو داد پایین. عکس خودش رو تو آیینه پشت آفتابگیر دید. گوشه آیینه عکس کوچیک سیاهوسفید دخترش رو گذاشته بود. عکسی که چند ماه پیش برای ثبتنام تو مدرسه گرفته بود. کمی جلوتر، چرخ لبوفروشیای رو دید. نگه داشت که برای دخترش کمی لبو بخره. پیاده شد. رفت سمت لبوفروش، کنار آتیشی که درست کرده بود. دستش رو روی آتیش گرفت تا گرم شه. لبوفروش هم داشت دستش رو گرم میکرد. کلاه پشمی لبوفروش که تا روی چشماش پایین اومده بود، نمیذاشت که چهرهاش خوب دیده بشه. کاپشن تنش نبود و تنها پلیور بافتنی طوسی رنگ مندرسی پوشیده بود که روش عکس اسکیبازی بافته شده بود. بوی خوش لبو تو فضا پیچیده بود. سینی لبوفروش پر بود از لبوهای سرخ رنگ و تازه. دو تا لبو گرفت. راه افتاد به سمت خونه.
از زیر کلاه پشمیش دور شدن تاکسی رو دنبال کرد. سکوتی فضا رو گرفت. فقط صدای تقتق چوبها بود که میسوخت. با قاشقی که داشت، آب داغ کف سینی رو برداشت و ریخت روی لبوها. خیابون خلوت بود. خسته شد. اومد و نشست روی لبه جدول، کنار آتیش. زل زد به شعلههای زرد رنگ که در هوا میرقصیدن. زیرلب آوازی زمزمه کرد. دستش رو از توی یقهاش کرد زیر پلیورش، تو جیب پیرهنش. جیب پیرهنش که رو قلبش بود. عکسی رو درآورد و نگاه کرد. یک سالی هست که ندیدتشون. از وقتی که اومده شهر. عکس زن و بچهاش بود. نور آتیش جوری روی عکس حرکت میکرد که انگار عکس زندهست و داره باهاش حرف میزنه. اون همینطور خیره به عکس نگاه میکرد. صدای دلنشین سوختن چوب تو سکوت شب بهترین موسیقی اون بود.
برگشت و از شیشه عقب، ماشین رو نگاه کرد که داشت دور میشد. رادیو روشن بود. صدای ویالون سل در فضای ماشین سنگینی میکرد. دوباره برگشت. شالش رو کمی از روی صورتش داد پایین. دستبهسینه نشست و شونههاش رو مالید که کمی گرم شه. دوباره عقب رو نگاه کرد. اثری از ماشین دیگه نبود. راننده تاکسی از آیینه زیر چشمی به دختر نگاه کرد. حواسش نبود. تو فکر خودش بود. از راننده خواست که صدای رادیو رو کمی بلند کنه. بلند کرد. امروز تصمیم خودش رو عملی کرده بود. تصمیم به ترک اون. خیلی وقت بود که این تصمیم رو گرفته بود، اما نمیدونست که چطور مطرحش کنه. امروز این کار رو کرده بود. تو دانشکده. تا از دور دیدش، رفت جلو و کاغذی داد به اون و دور شد. هنوز باورش نمیشد به این کار. بغض گلوش رو گرفته بود. صدای موسیقی تو تاکسی پیچیده بود. چشمهای مردی که تو ماشین نشسته بود اون طرف خیابون، چقدر شبیه چشمهای اون بود. به خودش لرزید. دلش لرزید. بغضش رو غورت داد. از راننده خواست که نگه داره. نگه داشت. پیاده شد. تاکسی راه افتاد.
از توی آیینه دنبالش کرد. بخار شیشه عقب نمیذاشت که خوب ببینتش. تاریکی شب، دختر رو در خودش فرو برد و دیگه دیده نشد. آرشه همچنان در حال کشیدهشدن روی تارهای ویالون بود. برف داشت کمکم کف خیابونها رو سفید میکرد. مسافری نبود. آروم میرفت. از دستاندازی رد شد. سر مجسمه سگ سفیدسیاهی که جلوش روی داشبورد بود شروع کرد به تکون خوردن. دخترش این مجسمه رو خیلی دوست داشت. اصلا این مجسمه رو برای اون خریده بود. به عشق شنیدن صدای دخترش که با هر تکون سر مجسمه، از ته دل میخندید، خریده بود. آفتابگیر جلوش رو داد پایین. عکس خودش رو تو آیینه پشت آفتابگیر دید. گوشه آیینه عکس کوچیک سیاهوسفید دخترش رو گذاشته بود. عکسی که چند ماه پیش برای ثبتنام تو مدرسه گرفته بود. کمی جلوتر، چرخ لبوفروشیای رو دید. نگه داشت که برای دخترش کمی لبو بخره. پیاده شد. رفت سمت لبوفروش، کنار آتیشی که درست کرده بود. دستش رو روی آتیش گرفت تا گرم شه. لبوفروش هم داشت دستش رو گرم میکرد. کلاه پشمی لبوفروش که تا روی چشماش پایین اومده بود، نمیذاشت که چهرهاش خوب دیده بشه. کاپشن تنش نبود و تنها پلیور بافتنی طوسی رنگ مندرسی پوشیده بود که روش عکس اسکیبازی بافته شده بود. بوی خوش لبو تو فضا پیچیده بود. سینی لبوفروش پر بود از لبوهای سرخ رنگ و تازه. دو تا لبو گرفت. راه افتاد به سمت خونه.
از زیر کلاه پشمیش دور شدن تاکسی رو دنبال کرد. سکوتی فضا رو گرفت. فقط صدای تقتق چوبها بود که میسوخت. با قاشقی که داشت، آب داغ کف سینی رو برداشت و ریخت روی لبوها. خیابون خلوت بود. خسته شد. اومد و نشست روی لبه جدول، کنار آتیش. زل زد به شعلههای زرد رنگ که در هوا میرقصیدن. زیرلب آوازی زمزمه کرد. دستش رو از توی یقهاش کرد زیر پلیورش، تو جیب پیرهنش. جیب پیرهنش که رو قلبش بود. عکسی رو درآورد و نگاه کرد. یک سالی هست که ندیدتشون. از وقتی که اومده شهر. عکس زن و بچهاش بود. نور آتیش جوری روی عکس حرکت میکرد که انگار عکس زندهست و داره باهاش حرف میزنه. اون همینطور خیره به عکس نگاه میکرد. صدای دلنشین سوختن چوب تو سکوت شب بهترین موسیقی اون بود.