بخارای من، ایل من

16 minute read

Published:

خلاصه کتاب «بخارای من، ایل من» نوشته محمد بهمن‌بیگی

لطیف، مهربان و پرمغز. سه صفتی که می‌توانم برای توصیف کتاب «بخارای من، ایل من» محمد بهمن‌بیگی استفاده کنم. کتابی که طعم زندگی می‌دهد: تلخ و شیرین. کتاب مجموعه‌ای‌ست از روایت‌های کوتاه محمد بهمن‌بیگی از خاطرات پراکنده‌اش از ایل. «من در یک چادر سیاه به دنیا آمدم. روز تولدم مادیانی را دور از کُره شیری نگاه داشتند تا شیهه بکشد. در آن ایام، اجنه و شیاطین از شیهه وحشت داشتند.» با این جمله، محمد بهمن‌بیگی کتاب و داستان «بوی جوی مولیان» را آغاز می‌کند. داستان روزگار کودکی و جوانی خود را. او فرزند ایل بود و زمانی به همراه خانواده خویش به شهر تبعید شدند. تبعیدی که هر روز پیرتر و زمین‌گیرتر کردن پدر را همراه داشت. پدری که تنها دل‌خوشی‌اش، لیسانس گرفتن فرزندش محمد بود. زمانی که محمد تصدیق لیسانسش را گرفت، پدر آن را قاب گرفت و بر دیوار گچ‌فروریخته اتاق‌شان زد تا بشود مرهمی بر زخم‌هایش. بعد از گذشت سال‌ها، تبعیدی‌ها اجازه بازگشت به ایل و عشیره خود را پیدا کردند و محمد و خانواده‌اش نیز بازگشتند. در این میان تنها کسی که تصدیق داشت، او بود. اما، همین تصدیق، مایه ملامتش ‌شد که چرا با داشتن لیسانس عمر خود را در ایل به بطالت می‌گذرانی. به او می‌گفتند که باید به شهر برگردی، «به همان شهر بی‌مهر، به همان دیار بی‌یار، به همان هوای غبارآلود، به همان آسمان دودگرفته» تا در دفتری پشت میز نشینی و بتوانی «ترقی» کنی. این «واژه کش‌دار ترقی». محمد به شهر بازگشت. کارمند بانک شد. ترقی کرد. اما نامه‌ای از برادر، چون بوی جوی مولیان مدهوشش کرد، ترقی را رها کرد، پا به رکاب گذاشت و به سوی زندگی روان شد.
این داستان سرآغاز داستان‌های دیگر کتاب است. داستان‌های تلخ و شیرین. داستان آل و نگرانی زلیخا از به دنیا آوردن فرزند دختری دیگر. داستان ترلان، اسب چابک و باوفای پیرمرد. داستان ایمور، جوان سرزنده و یکتای ایل که راه پزشکی را دنبال کرد و یاد مردم ایل او را به سرزمینش بر‌گرداند. داستان مرگ مهترخانه و ارمغان (بخوانید مصیبت) تمدن برای طوایف. داستان شیرویه، آن جوان رعنا و سرزنده و عاشق. داستان وطن و روایت هنرمندی هر یک از طوایف. داستان قلی، جوانی که از تنگی دنیای عاقل‌ها، راه مجنونی پیش گرفته بود. داستان شکار ایلخانی و شیرزاد، آن که حرف خان رو پس زد و قوچ را نزد، داستان ملا بهرام که نگران سرزمین اجدادی‌شان بود، داستان دشتی، جوان دلیری که سوگند برایش حرمت داشت، داستان خداکرم که پسرش فریبرز از راهزنی به معلمی هدایت کرد، داستان گاو زرد و شهرنشین کردن به اجبار طوایف، داستان آب‌بید، سرزمین دور افتاده‌ای که با همت مراد و محمدیار شور زندگی در آن جریان گرفت و داستان تصدیق و انتظار مردم برای گرفتن تصدیق از محمد بهمن‌بیگی. حرف‌ها دارند هر کدام از این داستان‌ها. خلاصه‌ای از هر کدام را در ادامه آورده‌ام (خلاصه‌ها، محتوای داستان‌ها را فاش می‌کند).

آل: آل، داستان زلیخاست. زلیخایی که برای بار هشتم باردار شده بود. زلیخایی که هفت دختر داشت و شوهرش، صفدر، پسر می‌خواست. سر زا، همه در بیم و هراس بودند و زلیخا از همه بیشتر. هراس از اینکه کودک هشتم هم دختر باشد. گلنار، دختربس، گل‌بس، ماه‌بس، قزبس، کفایت و کاقی، نام دختران او بودند. اسامی‌ای که همه از سر اضطرار و به امید جلوگیری از تولد مولود دختر انتخاب شده بودند. تنها نام گلنار را خود انتخاب کرده بود. فرزند هشتم پسر شد. زلیخا خبر شادی‌بخش را شنید، اما طاقت خبری به این بزرگی نداشت. او به غم خو گرفته بود و این همه شادی برای او کمرشکن بود. با شنیدن خبر، چشم فرو بست و آسوده شد. از آن پس، صفدر همسر نداشت، ولی پسر داشت. دخترانش مادر نداشتند، ولی برادر داشتند!

ترلان: ترلان، مادیان جوان و زیبای پیرمرد بود. پیرمردی که عاشق اسب‌هایش بود. پیرمردی که زمانی در شکوه بود و شهسوار صحنه‌های زندگی. اما گذشت روزگار او را پیر و فرتوت کرده بود و بار سنگین زندگی، پشتش را خم. درهای روزگار بر رویش بسته شده بودند و تنها چاره بر مرهم زخم‌هایش، فروش اسب‌هایش بود. در این بین، ترلان، اسب چابک پیرمرد، دل دختر ایلخانی را برده بود. دختری که فرمانش، فرمان خان ایل بود. سواران برای بردن ترلان فرود آمدند. پیرمرد مات شد، در عرصه زندگی مات شد. سواری افسار ترلان را به دست گرفت. ترلان تکان نخورد. محکم و استوار بر سر جای خویش ایستاد. دست بر زمین ‌کوفت، عرق ‌ریخت و شیهه ‌کشید. پیرمرد طاقت نیاورد. افسار ترلان را از سوار گرفت، پیشانیش را بوسید و او را پیش خود نگه داشت.

ایمور: و اما ایمور، ایمور نازنین. آن جوانی که از کودکی یتیم شده بود و در جوانی همه را شرمنده زیرکی و چالاکی خود کرده بود. سریع‌تر از دیگران می‌رفت، چابک‌تر از دیگران اسب می‌راند، و در شکار از همه سر بود. پشم گوسفند را طوی می‌چید که زخم بر تن حیوان نیفتد و اسب را طوری نعل می‌کرد که گویی از شکم مادر نعل‌بند به دنیا آمده بود. روزگار طوری چرخید که ایمور به کتاب روی آورد و به مدرسه طب راه یافت. او بعد از پایان دوره درسش، هوس بزرگی در سر داشت. هوس برگشت به ایلش و ایجاد مطبی سیار برای مردمش. و چنین نیز کرد. به ایل بازگشت و مطب خود را برپا کرد. کار او رونق گرفت. رونقی که کسادی کار پیش‌گویان و دعانویسان و فال‌گیران را به ارمغان آورد. کسادی‌ای که سرنوشتی غم‌انگیز برای ایمور رقم زد.

مرگ مهترخانه: داستان مرگ مهترخانه، روایت محمود است. محمود که عاشق ایل و مردمش بود. مردمی که در رنج و بلا بودند و محمود چاره کار را در سوادآموزی و ایجاد مدارس سیار می‌دید. داستان، روایت دیدار محمود است از مدارس دو تیره قشقایی «مهترخانه» و «طیبی»، که اولی نزدیک شهر و ماشین‌رو بود و دومی دور از دست‌رس و در بیراهه‌ای میان کوه و کتل. اما نزدیکی به شهر و راه آسان به تیره‌، برای مهترخانه سرنوشت روشنی به ارمغان نیاورده بود. گویی گه راه فقط هنگامی سودمند و نجات‌بخش است که با خود عدل و انصاف، سواد و فرهنگ و صحت و سلامت بیاورد، وگرنه راهی که جز پاسگاه و قهوه‌خانه، جز کارمند و پیله‌ور و دلال، سوغات دیگری ندارد، مایه ذلت و نکبت و فلاکت است.

شیرویه: شیرویه نابغه بود. از هر انگشتش هنری می‌بارید. آواز می‌خواند، کمانچه می‌زد، شعر می‌گفت، اندامی زیبا داشت و در هنر سنگ‌اندازی دست همه را از پشت بسته بود. او تنها یک مشکل داشت. او از طبقه «چنگی‌ها» بود. زیرین‌ترین طبقه اجتماعی ایل. چنگی‌ها خدمت‌گزاران جان و تن مردم ایل بودند و شیرویه چنگی بود. شیرویه جوان رشیدی بود، ولی از عاشق شدن هراس داشت، به‌ویژه از عاشق شدن به دختری از طبقات دیگر. اما روزگار بی‌رحم او را عاشق کرد. عاشق دختری از طبقه دیگر.

وطن: ایل به مرغزاری دلکش در میان تل و تپه‌ای پر درخت رسیده بود که بهزاد هم رسید. بهزاد راهنمای مدارس بود. آمده بود تا به مدارس سر بزند. مدارسی که داشت به عمر طولانی ظلم و جهل در ایل پایان می‌داد. بهزاد مهمان چادر مردم ایل بود. خودش هم ایلی بود. داستان وطن، داستان حال و هوای بهزاد در ایل است و هم‌نوایی‌اش با ساربانی که نواختن و خواندش، پای رفتن بهزاد را سست کرده بود.

شکار ایلخانی و شیرزاد: زمانه، زمانه حشمت و شوکت خان بزرگ قشقایی بود. ایل‌خانی قشقایی، عاشق شکار بود و اگر شکار و عشق شکار نبود، شاید جنوب تاریخی دیگر می‌داشت. روزی، قوچی در مسیر دسته شکار ظاهر شد. قوچی که شکارش شیرین‌تر از پازن بود. تیرها به خطا رفت. قوچ گریخت. تفنگچی بی‌خبری از داستان شکار در مسیر قوچ پیش می‌آمد. ایل‌خانی فریاد زد و دستور شکار به او داد، اما تفنگچی نزد. روزها گذشت و تفنگ‌چی‌ای بازداشت شد. نامش خورشید بود. از طایفه چگینی. چگینی‌ها باج به فلک نمی‌دادند. به فلک بستندش. فراش ضربت نخست را ننواخته بود که صدایی بلند شد که خورشید بی‌گناه است، گناهکار منم! صدا، صدای شیرزاد بود.

عبور از رود: محمد بهمن‌بیگی راهنمای مدارس بود و برای دیدن از مدرسه دورافتاده عشایری باید با همراهان از رودی می‌گذشتند. سیلاب بهاری آب را بالا آورده بود. سوار بر ماشینی بودند و شک و تردید داشتند که از آب بگذرند. همزمان با آنها کوچکندگانی رسیدند که قصد عبور از آب داشتند. کوچکندگانی که گفتند اگر روی دوش هم باشد، ماشین را به ساحل می‌رسانند. کوچندگان شروع به گذر از آب کردند. عبور مادران، کودکان، پیران و ناتوانان جز بر پشت اسب و قاطر و شتر ممکن نبود، اما فقط گروه اندکی چهارپا داشتند. راه و رسم اما اجازه نمی‌داد که داراها، ندارها را رها کنند. اهل یاری و همکاری بودند، ایلی بودند. داستان، روایت گذشتن آنها از رود است.

قلی: قلی بی‌آنکه خود بداند مرهم دل‌های خسته مردم ایل بود. شاد و بانشاط بود. دنیای عاقل‌ها را تنگ یافته بود و خود را به نیمه‌دیوانگی زده بود. قلی در بند جاه و مقام نبود و گرفتار مکنت و ثروت هم. هر که هر چه داشت، مال او هم بود. قلی به میخ علاقه داشت و تنها چیزی که در اثاثیه‌اش از میخ بیشتر دوست داشت چاقوی دو تیغی بود که علی بُرزخان به او هدیه داده بود. روزگار گذشت و علی برزخان درگذشت. قلی غمگین و آشفته بود. او اهل شادی بود و گریه بلد نبود. در مراسم ماتم، گریه‌اش شبیه آواز بود. حرف و رفتار قلی مجلس را به هم ربخت. او را از مجلس بیرون کردند و به تیره‌های همسایه سپردند. این رویدادها بر روحیه قلی اثر گذاشت و پریشان‌تر از پیش شد. یاران دلسوز ایلی به فکر دوا و درمانش افتادند. ایل به بیماران، پیران و گرفتاران خود مهر می‌ورزید. هنوز به آن مرحله از تمدن شهری نرسیده بود که نیازمندان و از پاافتادگان را فراموش کند. دل‌سوزی‌ها برای او پایانی نداشت.

کُرزاکُنُون: جشن بزرگی برپا شده بود. جشنی به مناسبت نخستین فزرند ذکور خان بزرگ ایل. استادان زبردست کرنا می‌نواختند، دختران رنگین‌پوش با حضور خود گل‌های زمین و ستارگان آسمان را بی‌رونق می‌کردند، آهوان عشایر، با حرکات موزون دل‌ربایی می‌کردند و مردان با چوب و چماق رقص می‌کردند. طایفه‌های گوناگون در جشن بودند و هر کدام هنر خود را به نمایش می‌گذاشتند. طایفه شش‌بلوکی،‌ طایفه دره‌شوری، طایفه فارسی‌مدان،‌ طایفه باصری، طایفه عمله. جشن بزرگی بود. سال‌خوردگان و پیران چنین جشنی را به خاطر نداشتند. اسکان‌یافتگان هم خود را به جشن رسانده بودند، اما حال و رمق نداشتند. دور از آب چشمه‌ها و هوای کوه‌ها و صفای جنگل‌ها، زرد و ضعیف شده بودند. اسکان دیمی کارشان را زار کرده بود. روال زاغ را نیاموخته، روش کبک را از دست داده بوند.

ملا بهرام: تمدن بزرگ، سوار بر بال خیال، وارد مملکت شده بود. دولت تصمیم به ساخت پارک طبیعی در مناطق کوه‌مره گرفته بود. ملا بهرام گِلِه به دفتر محمد بهمن‌بیگی برده بود که دولت قرار است خانه‌هایشان را خراب و به جایشان شیر و ببر و پلنگ بیاورند. او از محمد بهمن‌بیگی انتظار کمک داشت. دیداری با مهندسی از اداره محیط‌زیست ترتیب داده شد. مهندسی جوان و فرنگی‌مآب. ملا بهرام و مهندس، هر دو فارسی صحبت می‌کردند، ولی حرف هم را نمی‌فهمیدند. آن دو در یک اتاق، کنار هم بودند، اما از دو دنیای متفاوت بودند. دور از هم. یکی از شکار شیر و گورخر داستان می‌سرود و دیگری برای نگهداری مزار مادر و گور پدرش تقلا می‌کرد.

دشتی: کار مردان ایل با تفنگ به عشق و عاشقی کشیده بود. تفنگ برای مرد ایلی مثل آب بود برای ماهی. مانند هوا بود برای موجود زنده. در چنین حال و هوایی، دولتی‌ها ناگهان به خیال خلع‌سلاح عشایر افتادند. مردان بی‌باک ایل زیر بار زور نرفتند. دشتی یکی از آنان بود. سلاحش را برداشت و به کوه و بیابان زد. دشتی آدمی نبود که تنها بماند. به زودی دار و دسته‌ای به هم زد و هم‌دستان بسیاری از هر گوشه و کنار به او پیوستند. دولتی‌ها در پی سرکوب دشتی بودند. دشتی چنان زیرک و هوشیار بود که دشمن را به هر میدانی که می‌خواست می‌کشاند، اما خود هیچ‌گاه به دام دشمن نمی‌افتاد. تدبیرها و ولخرجی‌های دولت سودی نداشت. دشتی اهل طایفه گله‌زن بود. سوگند در این طایفه احترام داشت، مخصوصا سوگند به قرآن. دولت سوگند یاد کرد که دست از دشتی بردارد و به حرمت این سوگند خواستند که دیداری با دشتی داشته باشند. دشتی دیدار را پذیرفت. دیداری که کاش دشتی نمی‌پذیرفت.

خداکرم: سرقت و دزدی در ایل رسم بود. در اغلب تیره‌ها، دزدی جرم نبود. شغل بود. کسب و کار بود. هنر بود. راهزنی قافله‌های شهری مایه افتخار بود. خداکرم ریش‌سفید قبیله بود. نمی‌خواست که نوجوانش، فریبرز، به سوی سرقت و دزدی کشیده شود. اما فریبرز آرام و قرار نداشت. سالم‌تر و قوی‌تر از آن بود که بتواند در خانه بماند. شور پیکار داشت، اما با توصیه پدر راهی مدرسه شد. فریبرز مدرسه و دوره دانشسرا را به پایان رساند و معلم شد. خداکرم نمرد و به گوش خود شنید که فرزندش نه فقط معلم بلکه سرآمد معلمان و نمونه فداکاری و سرمشق شرف و مردم‌دوستی شده بود.

گاو زرد: مملکت بر بال زرین تمدن بزرگ در پرواز بود و در چنین کشوری، حضور جمعیت چادرنشین در دو قدمی مهد فرهنگ و فضیلت نمی‌توانست شرم‌آور نباشد. برای حل مساله، ناچار دولتی‌ها تصمیم به اسکان آنها گرفتند و چهار شهرک نوساز برای سکونت هزاران چادرنشین ایجاد کردند. نخستین شهرک که آماده افتتاح شد، استاندار و همراهان برای دیدار از شهرک راه افتادند. در مسیر به طایفه‌ای رسیدند. طایفه‌ای که خانش بی‌تشریفات به استقبال آمد. استقبالی که به مذاق استاندار خوش نیامد. خان از مردان روشن و کمیاب ایل بود و در بیان عقایدش بی‌باک. بی‌پرده به استاندار گفت که شهرتان قشنگ است، اما به درد عشایر نمی‌خورد و گوشزد کرد که مسکن و اسکان، هر چند که یک ریشه دارند، اما با هم فرق می‌کنند. مسکن را درآمد و عایدی قابل اسکان می‌کند. وقتی مسکن، عایدات را قطع کند،‌ دیگر مسکن نیست، جهنم است. او گفت که کاش این بودجه را صرف ساختن جاده، تهیه آب زراعتی، و باسواد کردن مردم می‌کردید. استاندار و همراهان با دلخوری به سراغ عشیره بعدی رفتند. این عشیره همان بود که می‌خواستند. خان عشیره جدید، استقبال پرشوری از مهمانان داشت و اعلام کردند که اهالی ایل در دروازه شهر مستقر و چشم‌به‌راه ورود به شهرند. استاندار و همراهان، سرخوش به سمت شهر به راه افتادند و در ذهن پایانی ظفرمندانه را تصور می‌کردند. به شهر رسیدند. کسی به استقبال نیامد. شهر خالی بود. ایل رفته بود. ایل شبانه فرار کرده بود و تنها موجود زنده شهر، گاو لاغری بود که نای تکان خوردن نداشت.

آب‌بید: آب‌بید، آبادی کوچکی با پنجاه و چند خانواده فقیر بود. آب کافی و زمین هموار نداشت و استعمال واژه‌هایی نظیر زندگی و حیات به آن‌چه که در آن جا می‌گذشت اغراقی شاعرانه بود. هیچ ماموری از دولت نیز گذرش به آنجا نیفتاده بود، اما مراد افتخار کشف آنجا را نصیب خود کرد. مراد راهنمای یک سازمان کوچک فرهنگی در شیراز بود که برای باسواد کردن مردم عشایر فارس تلاش می‌کرد. سازمان پای‌بند در و دیوار و گرفتار نقش و نگار نبود. این سازمان کوچک‌ترین قبیله و ویران‌ترین بیغوله را فراموش نمی‌کرد. مراد یکی از پایه‌گذاران این برنامه بود. مراد که از وجود آب‌بید آگاه شد، خود را به آنجا رساند و محمدیار را به عنوان معلم آنجا انتخاب کرد. بعد از دو سال که مراد برای بازدید از آب‌بید آمد، پیشرفت شگفت‌انگیز بچه‌ها را دید. ذوق کودکان برای درس‌آموزی را. شور و شوق، زمین را به آسمان دوخته بود و اشک مسرت، سیمای گرمازده و آفتاب‌خورده پیر و جوان را تازه کرده بود.

تصدیق: محمد بهمن‌بیگی به ریاست اداره آموزش عشایر رسیده بود. ریاستی که موجی از شور و شعف را در بین مردم عشایر برپا کرده بود. چیزی از شروع دوره ریاست نگذشته بود که سیل تقاضاها جاری شد. تقاضا برای گرفتن تصدیق. ششم ابتدایی، سوم متوسطه و لیسانس. راهی جز مدارا نبود و محمد بهمن‌بیگی برای آرام کردن فضا، جلسه‌ای عمومی برگزار کرد تا رو در رو با مردم صحبت کند. او به ساده‌ترین زبان تفاوت تصدیق و دانش را توضیح داد و درباره علم و فضیلت دانش بر تصدیق سخنرانی کرد. نطق پر آب‌وتابی که نه تنها با استقبال مواجه نشد، بلکه همه را در خشم و نگرانی فرو برد. کدخدا غرش‌کنان داد انتقاد برآورد که تخم و ترکه ما همین عیب را دارد که وقتی هر کدام به مقامی می‌رسند قوم و قبیله خود را از یاد می‌برند. در مقابل، محمد بهمن‌بیگی جز استمداد از کلمات و عباراتی نظیر «البته»، «انشالله»، «کمال کوشش را به کار خواهم برد» چاره دیگری نداشت.