همه میمیرند
Published:
خلاصه کتاب «همه میمیرند» نوشته سیمون دوبوار
«همه میمیرند» در ستایش مرگ است. «در زمان بیکرانه، هیچکاری نمیماند که ارزش آغازیدن، کوشیدن و به پایان رسانیدن را داشته باشد. زمان، که هر لحظهاش برای انسانهای میرا ارزشی یگانه دارد، برای فسکا خط پایانناپذیری میشود که او در امتدادش سرگردان و یله است.» این داستان، روایت زندگی فسکا است. فسکا که با خوردن معجونی، نامیرا میشود. او در طول کتاب و در بستری تاریخی، زندگی ۷۰۰ سالهاش را برای رژین روایت میکند. رژین، بازیگر تئاتری که سودای دیده شدن و ستاره شدن را در سر میپروراند. فسکا پیش از نامیرا شدن شهریار کارمونا بود. شهری کوچک در ایتالیا. او به دنبال گستراندن عدالت بود و باور داشت که هیچ اصلاح اساسی امکان ندارد، مگر آنکه همه جهان در دست آدم باشد. این آرمان، باعث شد که او دعوت پیرمرد گدا برای نوشیدن داروی نامیرایی را بپذیرد. دارویی که برای امتحان، اول به موش سفیدی داد و بعد خود سرکشید. بدین ترتیب نامیرایی و بیمعناشدن زندگی فسکا آغاز شد.
فسکا، زندانیِ زندان بیانتهای زمان بود. در طول زمان، جنگها کرد، سرزمینها گرفت، پیروزیها داشت، شکستها خورد و به چشم خود امپراطوریها را دید که سربرآورند و فرو ریختند. در بخشی از زندگی بیانتهای خود، فسکا همراه شارل پنجم بود، امپراطور مقدس روم و پادشاه اسپانیا. امپراطوری که در پی فتح قاره آمریکا و تصاحب منابع آن بود. اما در این مسیر، شارل دودل بود. «آیا میتوان در این دنیا، بدون بدی کردن خوبی کرد؟» چیزی که فسکا آن را باور نداشت. فسکا میپنداشت که باید خدماتی انجام داد تا بتوان با آن، ظلم به عدهای دیگر را توجیه کرد. «هرگز ظلم بیفایده نکنید.» این توصیه فسکا به شارل بود. امپراطوری اینکاها در آمریکا توسط شارل برچیده شد. اینکاها مالکیت خصوصی نداشتند و زمین در مالکیت همهگان بود. در سرزمین اینکاها همه با عشق و علاقه کار میکردند و فقیری پیدا نمیشد. اما آن سرزمین به دست شارل نابود شد. فسکا با خود میاندیشید که «این بود آن امپراطوری که ما نابود کردیم، همان امپراطوری که آرزو داشتم در سراسر زمین مستقر کنم و به ساختنش موفق نشدم!»
در انقلاب ۱۸۳۰ فرانسه، فسکا همراه جمعی از جمهوریخواهان بود. گارنیه که جمهوریخواهی آرمانگرا بود و از فسکا خواسته بود به جمع کارگران بپیوندد. «سعی کن با مردم باشی.» اما مردم یعنی چه؟ دستگاههای کارگاه بافندگی قرقر میکردند و در آن میان، کودک کارگری به فسکا لبخند زد. لبخندی که نوری بر مرداب ساکن ذهن فسکا تاباند. «در زمین بسیار امیدها، حسرتها، نفرتها و عشقها وجود داشت. پایان کارشان مرگ بود، اما پیش از آن زندگی میکردند.» مبارزه برای رسیدن به جمهوری جریان داشت. گارنیه و یارانش در بخشی از شهر، سرسختانه در حال مبارزه بودند. مبارزهای که پیغام بیفرجام بودن آن را فسکا به آنها رسانده بود. از گارنیه خواست که دست از مبارزه بکشد و خود را به کشتن ندهد.
«- از سر ناامیدی تصمیم گرفتهاید خودتان را به کشتن بدهید؟
- ناامید نیستم، چون هیچوقت به هیچ چیزی امید نداشتهام.
- میشود بدون امید زندگی کرد؟
- برای من، انسانبودن چیز پرارزشی است.
- انسانی در شمار انسانهای دیگر.
- بله، همین کافیست. میارزد که آدم به خاطرش زندگی کند و بمیرد.»
گارنیه ایستاد و مبارزه کرد و کشته شد. او آرمانش را زندگی کرد. آرمان او یارانش رسیدن به آیندهای بهشتگونه بود.
«- چیزی که ما بهعنوان بهشت مطرح میکنیم، نمایانگر آن لحظهایست که رویاهای امروزی ما تحقق پیدا کرده. خودمان خوب میدانیم که از آن لحظه به بعد، انسانهای دیگر خواستههای تازهای را عنوان خواهند کرد.
- چطور میتوانید چیزی را آرزو کنید، در حالیکه میدانید انسانها هرگز راضی نخواهند شد؟
- نمیدانید آرزو یعنی چه؟ ... هر چیزی که بشر میسازد روزی خراب میشود. میدانم. و از همان لحظهای که آدم به دنیا میآید، مردنش شروع میشود. اما بین تولد و مرگ، زندگی وجود دارد.»
بین تولد و مرگ، زندگی جریان دارد. زندگی، آن مفهوم گمشده فسکا. فسکا، که کابوسش تجسم روزگاری در آینده بود، روزگاری که دیگر انسانی نمانده باشد. تنها او مانده باشد و موش سفید. آن موش کوچک که تا ابد دور خودش میچرخید. آن موشی که فسکا، خوراندن داروی نامیرایی به او را بزرگترین جنایت خود میدانست.
«همه میمیرند» در ستایش مرگ است. «در زمان بیکرانه، هیچکاری نمیماند که ارزش آغازیدن، کوشیدن و به پایان رسانیدن را داشته باشد. زمان، که هر لحظهاش برای انسانهای میرا ارزشی یگانه دارد، برای فسکا خط پایانناپذیری میشود که او در امتدادش سرگردان و یله است.» این داستان، روایت زندگی فسکا است. فسکا که با خوردن معجونی، نامیرا میشود. او در طول کتاب و در بستری تاریخی، زندگی ۷۰۰ سالهاش را برای رژین روایت میکند. رژین، بازیگر تئاتری که سودای دیده شدن و ستاره شدن را در سر میپروراند. فسکا پیش از نامیرا شدن شهریار کارمونا بود. شهری کوچک در ایتالیا. او به دنبال گستراندن عدالت بود و باور داشت که هیچ اصلاح اساسی امکان ندارد، مگر آنکه همه جهان در دست آدم باشد. این آرمان، باعث شد که او دعوت پیرمرد گدا برای نوشیدن داروی نامیرایی را بپذیرد. دارویی که برای امتحان، اول به موش سفیدی داد و بعد خود سرکشید. بدین ترتیب نامیرایی و بیمعناشدن زندگی فسکا آغاز شد.
فسکا، زندانیِ زندان بیانتهای زمان بود. در طول زمان، جنگها کرد، سرزمینها گرفت، پیروزیها داشت، شکستها خورد و به چشم خود امپراطوریها را دید که سربرآورند و فرو ریختند. در بخشی از زندگی بیانتهای خود، فسکا همراه شارل پنجم بود، امپراطور مقدس روم و پادشاه اسپانیا. امپراطوری که در پی فتح قاره آمریکا و تصاحب منابع آن بود. اما در این مسیر، شارل دودل بود. «آیا میتوان در این دنیا، بدون بدی کردن خوبی کرد؟» چیزی که فسکا آن را باور نداشت. فسکا میپنداشت که باید خدماتی انجام داد تا بتوان با آن، ظلم به عدهای دیگر را توجیه کرد. «هرگز ظلم بیفایده نکنید.» این توصیه فسکا به شارل بود. امپراطوری اینکاها در آمریکا توسط شارل برچیده شد. اینکاها مالکیت خصوصی نداشتند و زمین در مالکیت همهگان بود. در سرزمین اینکاها همه با عشق و علاقه کار میکردند و فقیری پیدا نمیشد. اما آن سرزمین به دست شارل نابود شد. فسکا با خود میاندیشید که «این بود آن امپراطوری که ما نابود کردیم، همان امپراطوری که آرزو داشتم در سراسر زمین مستقر کنم و به ساختنش موفق نشدم!»
در انقلاب ۱۸۳۰ فرانسه، فسکا همراه جمعی از جمهوریخواهان بود. گارنیه که جمهوریخواهی آرمانگرا بود و از فسکا خواسته بود به جمع کارگران بپیوندد. «سعی کن با مردم باشی.» اما مردم یعنی چه؟ دستگاههای کارگاه بافندگی قرقر میکردند و در آن میان، کودک کارگری به فسکا لبخند زد. لبخندی که نوری بر مرداب ساکن ذهن فسکا تاباند. «در زمین بسیار امیدها، حسرتها، نفرتها و عشقها وجود داشت. پایان کارشان مرگ بود، اما پیش از آن زندگی میکردند.» مبارزه برای رسیدن به جمهوری جریان داشت. گارنیه و یارانش در بخشی از شهر، سرسختانه در حال مبارزه بودند. مبارزهای که پیغام بیفرجام بودن آن را فسکا به آنها رسانده بود. از گارنیه خواست که دست از مبارزه بکشد و خود را به کشتن ندهد.
«- از سر ناامیدی تصمیم گرفتهاید خودتان را به کشتن بدهید؟
- ناامید نیستم، چون هیچوقت به هیچ چیزی امید نداشتهام.
- میشود بدون امید زندگی کرد؟
- برای من، انسانبودن چیز پرارزشی است.
- انسانی در شمار انسانهای دیگر.
- بله، همین کافیست. میارزد که آدم به خاطرش زندگی کند و بمیرد.»
گارنیه ایستاد و مبارزه کرد و کشته شد. او آرمانش را زندگی کرد. آرمان او یارانش رسیدن به آیندهای بهشتگونه بود.
«- چیزی که ما بهعنوان بهشت مطرح میکنیم، نمایانگر آن لحظهایست که رویاهای امروزی ما تحقق پیدا کرده. خودمان خوب میدانیم که از آن لحظه به بعد، انسانهای دیگر خواستههای تازهای را عنوان خواهند کرد.
- چطور میتوانید چیزی را آرزو کنید، در حالیکه میدانید انسانها هرگز راضی نخواهند شد؟
- نمیدانید آرزو یعنی چه؟ ... هر چیزی که بشر میسازد روزی خراب میشود. میدانم. و از همان لحظهای که آدم به دنیا میآید، مردنش شروع میشود. اما بین تولد و مرگ، زندگی وجود دارد.»
بین تولد و مرگ، زندگی جریان دارد. زندگی، آن مفهوم گمشده فسکا. فسکا، که کابوسش تجسم روزگاری در آینده بود، روزگاری که دیگر انسانی نمانده باشد. تنها او مانده باشد و موش سفید. آن موش کوچک که تا ابد دور خودش میچرخید. آن موشی که فسکا، خوراندن داروی نامیرایی به او را بزرگترین جنایت خود میدانست.