جستارهایی در باب عشق
Published:
خلاصه کتاب «جستارهایی در باب عشق» نوشته آلن دوباتن
آلن دوباتن در کتاب «جستارهایی در باب عشق» سعی کرده تا با نگاهی فلسفی به مساله عشق بپردازد و آن را از زوایای مختلف مورد بررسی قرار دهد. برای این منظور، او داستان آشنایی خود و کلوئه را روایت میکند و در خلال آن به جنبههای مختلف مفهوم عشق میپردازد. آشنایی آلن و کلوئه برمیگردد به زمانی که آن دو در یک پرواز برتیشایرویز که از پاریس عازم لندن بود، بر حسب اتفاق کنار دست هم نشسته بودند. شیوه آشنایی آن دو در ابتدای امر، آلن را با این سوال مواجه میکند که آیا تقدیر و سرنوشت آن دو را کنار هم قرار داده یا این اتفاق صرفا یک واقعه تصادفی بوده؟ به باور او بین «تقدیر عاشق شدن» و «سرنوشت عاشق شدن به فردی خاص» تفاوت است و آنچه که اجتنابناپذیر است خود عشق است، نه رسیدن به فردی خاص.
در ادامه داستان، آلن روزی را تعریف میکند که کلوئه میز مفصل صبحانهای را برای پذایرایی از او ترتیب داده بود. میزی که در آن انواع خوراکیها بود، غیر از مربای توتفرنگی. مربایی که نبودش باعث بهانهگیری و تندخویی آلن شد. آلن در ادامه، با اشاره به جملهای از مارکس و تعریف مفهوم عشق یکسویه، سعی در توضیح این تندخویی شد. مارکس یک بار به شوخی گفته بود باشگاهی که قبول کند فردی مثل او عضوش باشد، شایستگی عضویت وی را ندارد. مفهوم عشق یکسویه در این کلام طنز نهفته است. عشقی که در آن، عاشق خود را پایینتر از معشوق بداند. در اینصورت اگر معشوق به عشق عاشق جواب مثبت دهد، عاشق را بهنوعی با تناقضی تلخ روبرو کرده است: اینکه معشوق که عاشق آن را از خود برتر میدانست، اینقدر بدسلیقه است که فردی مثل عاشق را دوست دارد. اگر کسی به قابلیت دوست داشته شدن خود باور نداشته باشد، هنگامی که با ابراز احساساتی مواجه شود، همانند فردی خواهد بود که پاداشی را دریافت کرده که شایستگیاش را نداشته. در این حالت ممکن است که جایگاه آن پاداش در چشم دریافتکننده از بین برود و نسبت به آن بدبین شود.
شاید ریشه پدید آمدن این شکل از عشق یکسویه را بتوان در میل فرد به گریز از خود و ضعفهایش به واسطه پیوند با دیگری پیدا کرد. در این حال اگر معشوق به عشق فرد پاسخ دهد، آن فرد مجبور خواهد بود که به خویشتن خویش بازگردد. آلن دوباتن در ادامه این مساله را مطرح میکند که در هر رابطهای معمولا یک لحظه مارکسیستی وجود دارد: لحظهای که در آن عشق دوسویه میشود. لحظهای که نحوه رخ دادن آن به تعادل بین عشق به خود و نفرت از خود بستگی دارد. اگر نفرت به خود دستبالا را بگیرد، کسی که پاسخ عشق را دریافت کرده، اظهار میدارد که معشوق چندان برای او مطلوب نیست و اگر عشق به خود دستبالا را بگیرد، هر دو طرف ممکن است بپذیرند که هر دویشان عزیز و محبوب هستند.
در بخش دیگری از کتاب، آلن داستانی را روایت میکند از یکی از روزهای اواسط مارس که در آن کلوئه کفش بنفشرنگ تازهاش را به آلن نشان داد. کفشی مد روز که آلن از آن بدش آمد و همین کفش موضوع اختلاف بین آن دو شد. با اشاره به این داستان، آلن دوباتن به انتخاب بین دو مفهوم عشق و لیبرالیسم میپردازد. عشق و لیبرالیسم که در یک وصلت نامعقول با یکدیگر قرار دارند، چرا که به نظر ناممکن است که از عشق حرف زده شود اما معشوق به حال خود گذاشته شود. آلن از خود این سوال را میپرسد که چرا حساسیتی را که نسبت به کفش کلوئه داشته را نسبت به کفش آقای بقال ندارد و حتی اگر او کفش زشتی هم به پا داشته باشد او آشفته نمیشود؟ او سپس بین داستان کفش و وضعیت ملتها پلی میزند و این سوال را پیش میکشد که چرا کشورهایی که بیشتر از عشق و مهربانی دم میزنند معمولا بیشتر به سرکوب بخش بزرگی از مردم دست میزنند؟ او در ادامه نتیجه میگیرد که انقلابها و روابط عاطفی شباهتهای زیادی به هم دارند. ما در طول تاریخ با عشقهای سیاسی زیادی روبرو بودیم که به خودکامگی منتهی شدهاند، آنجا که اعتقاد راسخ یک حاکم که حقیقتا خواهان خیر و منفعت ملتش بوده، منجر به این شده که بدون هیچ عذاب وجدانی دست به جنایت بزند و دستور قتل مخالفانش را صادر کند.
چرا حاکمان نمیتوانند مخالفت با تصمیمها و تفاوت نظریهها را تحمل کنند؟ جواب اندیشمندان لیبرالیسم این است که صمیمت و دوستی تنها زمانی میتواند رخ دهد که حاکم از حاکمیت به ازای عشق شهروندانش دست بکشد و در عوض بر نوعی اداره معقول و حداقل امور تاکید ورزد. در همین فضاست که آلن میتواند نسبت به کفش آقای بقال بیتفاوت باشد. اما اگر این نظریه را از فضای دولتها به روابط فردی و عاشقانه تعمیم دهیم، با کمی تامل به این نتیجه خواهیم رسید که در اینصورت، روابط بین افراد بیشتر جذابیتهای خود را از دست میدهد، زیرا این نظریه ارتباطهایی را باعث میشود که عشقی در آنها وجود ندارد. در انتهای ماجرای کفش، آلن به راهحلی اشاره میکند که میتواند به تعادل بخشیدن بین انتخاب عشق و لیبرالیسم کمک کند و آره راهحل استفاده از معنای طنز و شوخی بود. راهحلی که او و کلوئه برای خاتمه دادن اختلافشان بر سر کفش استفاده کردند. شوخی میتواند دیوارهای رنجش ناشی از اختلاف بین ایدهآلهای ما و واقعیت را با پوششی نرم بپوشاند. به بیانی دیگر، در پشت هر شوخی، هشداریست دال بر وجود اختلاف، اما اختلافی که از خطر انفجارش کاسته شده است.
در فصلی دیگر از کتاب، آلن خود را با این مساله مواجه میبیند که تا به حال به کلوئه نگفته است که دوستش دارد. او علت این مساله را در سختی ابراز عشق میدانست و ریشه آن را در ضعف کلمات در بیان مفاهیم. اگر صحبت از باغی پر از گل باشد، حتما کلوئه حرف آلن را میفهمد، هر چند که ممکن است تصویر ذهنی آن دو از باغ گل متفاوت باشد، اما حتما تشابه معقولی بین آن دو وجود دارد. اما آیا همین اطمینان در مورد مفهوم کلمه عشق هم وجود دارد؟ واژههای یک زبان مبهم هستند و چیزهایی را که با فصاحت به آنها اشاره دارند فاقد معنای پایدار. آلن و کلوئه میتوانستند در مورد عاشق بودن حرف بزنند، اما آیا این عشق برای هر دو یک معنی داشت یا مفاهیم متفاوتی را برای آنها تداعی میکرد؟ آلن خود را با این سوال مواجه میبیند که آیا احساسی که در مورد عشق دارد نتیجه زندگی در یک فرهنگ خاص و جامعه معینی نیست؟ او به سخنی از روشفوکو اشاره میکند که میگوید «برخی افراد اگر از عشق چیزی نشوند، هرگر عاشق نمیشوند.» به عبارتی، عشق یک واقعیت ثابت نیست و در جوامع مختلف و بر اساس اقتضای شرایط گوناگون است که ساخته و تعریف میشود.
در بحث شک و ایمان، آلن به تفاوت ظاهر و واقعیت از منظر فلسفی میپردازد. یک فیلسوف ممکن است با خود بگوید «فکر کنم آنجا درختی را میبینم، اما آیا این خطای باصره چشم من نیست؟»، حال میتوان این سوال ذهنی را به مسائل بااهمیتتر بسط داد، مثلا این پرسش که آیا عشق ما به معشوق واقعی است یا یک تخیل ذهنی. وقتی پای بقا در میان نباشد، شک و تردید دردسرساز نیست، شک کردن به موجودیت درخت کار آسانی است، اما شک کردن به حقانیت عشق، وحشتناک است. افلاطون، حقانیت را برتر از توهم میدانست و حرکت از جهل به آگاهی را همچون سفری از انتهای غاری تاریک به سمت روشنایی تشبیه میکرد. به باور او، انسانها همانند ساکنین آن غار هستند که سایه اشیا بر دیوار غار را به جای خود اشیا میپنداشتند، اما با کوشش و تلاش خود میتوانستند از توهم دور شوند و به دنیای روشنایی برسند. اندیشمندان بسیاری در طول تاریخ، روش به حقیقت رسیدن افلاطون را نقد کردند، از جمله نیچه که گفت: «چه چیزی در ما هست که واقعا خواستار حقیقت باشیم؟ ارزش این کار برای من سوال برانگیز است. چرا به جای آن خواستار کذب نیستیم؟ و عدم قطعیت؟ حتی جهل و نادانی؟ ... مساله این است که داوری (داوری نادرست) تا چه اندازه زندگی را پیش میبرد.» پاسکال به این مساله از منظر دینی پرداخته. او دو دنیای باخدا و بیخدا را پیش روی مسیحیان تصویر میکند، بهطوری که احتمال درست بودن جهان بیخدا بیشتر است، اما مسیحیان دنیای باخدا را برمیگزینند. او دلیل این انتخاب را اینگونه تفسیر میکند که خوبیهای یک احتمال ضعیف بر بدیهای یک احتمال قوی چربیده است. این قاعده در مورد عشاق نیز حاکم است. آنها خطر اشتباه کردن و عشقورزیدن را به تردید در عشق و عشقنورزیدن ترجیح دادهاند.
در داستانی دیگر، آلن یکی از روزهای ماه ژولای را تصویر میکند. عصر روز یکشنبهای که آلن و کلوئه در کافه شلوغی نشسته بودند. روز زیبایی بود، اما غروب روز آخر هفته باعث احساس افسردگی در آلن شده بود. در حالی که او از پشت پنجره به بیرون زل زده بود، کلوئه به سمتش خم میشود و او را میبوسد و میگوید: «دوباره مثل یک بچه مادرمرده شدهای.» توصیف کلوئه هرچند که غمبار بود، اما با حال آلن همخوانی داشت و او را تسکین داد. شاید این مطلب حقیقت داشته باشد که تا کسی وجودمان را نبیند، حضور نداریم. انسان برای تعریف خود و رسیدن به خودآگاهی به دیگران نیاز دارد. اگر کسی اطراف ما نباشد که به ما نشان دهد که چگونهایم، نمیتوانیم به حس و درک درستی از خودمان برسیم. استاندل میگوید که شخصیت انسان در ذاتش واکنش دیگران به حرفها و اعمال ماست. خویشتن ما سیال است و به مرزهایی نیاز دارد که افراد پیرامون ما، آنها را ترسیم میکنند. اما مشکل نیاز به دیگران برای مشروعیت بخشیدن به وجودمان این است که بهنوعی هویتی را به دست میآوریم که دیگران به ما نسبت میدهند (چه بد و چه خوب). وقتی در قالب تعریفی میگنجیم نمونهای ساده شده از خود هستیم، اما ما وقتی تنها هستیم، فقط «منم» هستیم، شخصیتی برچسبناپذیر. به همین دلیل است که ما همیشه آرزومند عشقی هستیم که در آن دچار کاستی نشویم و در آن به خوبی درک شویم.
عمر رابطه آلن و کلوئه طولانی نبود. بار دیگر در پرواز بریتیش ایرویز، آن دو در کنار هم نشسته بودند، اما این بار برخلاف ابتدای داستان، صحبت بین آن دو مبنی بر اتمام رابطه بود. اتمام رابطه به درخواست کلوئه به علت وارد شدن در یک رابطه جدید با فردی دیگر. درخواست اتمامی که برای آلن سنگین و دردناک بود. در این میان کلوئه خود را گناهکار و آلن خود را مظلوم میدانست. این باعث تعجب است که اغلب اوقات، به کسی که طرد میکند برچسب شر اطلاق میگردد و کسی که طرد میشود مظهر خیر و خوبی میشود. اما آیا میتوان عشق را به خوبی و بیتفاوتی را با بدی یکی دانست؟ آیا عشق آلن به کلوئه اخلاقی بود و رد کردن آن از سوی آلن غیراخلاقی؟ به گفته کانت، عملی اخلاقیست که فارغ از رنج و لذتی که با خود دارد، از سر وظیفه صورت گیرد. کاری را زمانی میتوان اخلاقی دانست که فردی آن را بدون در نظر داشتن آنچه که در قبالش به دست میآورد انجام دهد. جان کلام نظریه کانت درباره اخلاق این است که رعایت اخلاق منحصرا به قصد و نیت فرد در انجام یک کار بستگی دارد. عاشق شدن یک نفر فقط زمانی یک عمل اخلاقی است که بدون هیچ چشمداشت و انتظار متقابلی عرضه شود و در قبالش چیزی خواسته نشود.
کلوئه علاقه کسی را که همهروزه برایش راحتی، دلگرمی و عاطفه فراهم کرده بود را رد کرده بود و به همین دلیل آلن او را آدمی ضداخلاقی میدانست. اما آیا میتوان کلوئه را به خاطر رد این چیزها از نگاه اخلاقی سرزنش کرد؟ سرزنش زمانی معنی قابل قبول دانست که برای مثال فردی هدیه گرانبهایی را که فردی دیگر با از خودگذشتگی زیاد فراهم کرده رد کند، اما اگر هدیهدهنده به همان اندازه دریافت از اهدا لذت برده باشد، آیا در این صورت موردی برای کاربرد زبان اخلاق وجود دارد؟ بر اساس نظر کانت در جواب میتوان گفت که اگر عشق بر اساس انگیزههای خودخواهانه اعطا شده باشد، این عشق هدیهای اخلاقی نیست. به همین ترتیب، نمیتوان گفت که فقط به خاطر اینکه آلن کلوئه را دوست داشه از اون بهتر بوده، چرا که با آنکه عشق آلن به کلوئه همراه با از خودگذشتگی بوده، اما آلن این ایثارها را انجام داده، چون از انجام آنها لذت برده است. به عبارتی، آلن صفت ضداخلاق را به این علت به کلوئه نسبت داده بود که عملش خوشآیند او نبود، نه به این دلیل که ذاتا آدم بدی بود. روش ارزشگذاری آلن توجیه یک وضعیت بود، نه تبیین تقصیر کلوئه بر مبنای یک استاندارد مطلق.
و در انتهای کتاب، آلن این سوال را میپرسد که خِرَد در مورد عشق چه میگوید؟ آیا باید کاملا آن را رها کرد یا در بعضی مواقع جایز است؟ او به نظر برخی متفکران اشاره میکند که به باور آنها، عشق به دو گروه عشق نابالغ و بالغ دستهبندی میشود. عشق نابالغ، حسی است گرفتار در یک نوسان آشفته بین آرمانگرایی و ناامیدی، اما عشق بالغ، عشقی سرشار از اعتدال است که لذتبخش، آرامشبخش و متقابل خواهد بود.
آلن دوباتن در کتاب «جستارهایی در باب عشق» سعی کرده تا با نگاهی فلسفی به مساله عشق بپردازد و آن را از زوایای مختلف مورد بررسی قرار دهد. برای این منظور، او داستان آشنایی خود و کلوئه را روایت میکند و در خلال آن به جنبههای مختلف مفهوم عشق میپردازد. آشنایی آلن و کلوئه برمیگردد به زمانی که آن دو در یک پرواز برتیشایرویز که از پاریس عازم لندن بود، بر حسب اتفاق کنار دست هم نشسته بودند. شیوه آشنایی آن دو در ابتدای امر، آلن را با این سوال مواجه میکند که آیا تقدیر و سرنوشت آن دو را کنار هم قرار داده یا این اتفاق صرفا یک واقعه تصادفی بوده؟ به باور او بین «تقدیر عاشق شدن» و «سرنوشت عاشق شدن به فردی خاص» تفاوت است و آنچه که اجتنابناپذیر است خود عشق است، نه رسیدن به فردی خاص.
در ادامه داستان، آلن روزی را تعریف میکند که کلوئه میز مفصل صبحانهای را برای پذایرایی از او ترتیب داده بود. میزی که در آن انواع خوراکیها بود، غیر از مربای توتفرنگی. مربایی که نبودش باعث بهانهگیری و تندخویی آلن شد. آلن در ادامه، با اشاره به جملهای از مارکس و تعریف مفهوم عشق یکسویه، سعی در توضیح این تندخویی شد. مارکس یک بار به شوخی گفته بود باشگاهی که قبول کند فردی مثل او عضوش باشد، شایستگی عضویت وی را ندارد. مفهوم عشق یکسویه در این کلام طنز نهفته است. عشقی که در آن، عاشق خود را پایینتر از معشوق بداند. در اینصورت اگر معشوق به عشق عاشق جواب مثبت دهد، عاشق را بهنوعی با تناقضی تلخ روبرو کرده است: اینکه معشوق که عاشق آن را از خود برتر میدانست، اینقدر بدسلیقه است که فردی مثل عاشق را دوست دارد. اگر کسی به قابلیت دوست داشته شدن خود باور نداشته باشد، هنگامی که با ابراز احساساتی مواجه شود، همانند فردی خواهد بود که پاداشی را دریافت کرده که شایستگیاش را نداشته. در این حالت ممکن است که جایگاه آن پاداش در چشم دریافتکننده از بین برود و نسبت به آن بدبین شود.
شاید ریشه پدید آمدن این شکل از عشق یکسویه را بتوان در میل فرد به گریز از خود و ضعفهایش به واسطه پیوند با دیگری پیدا کرد. در این حال اگر معشوق به عشق فرد پاسخ دهد، آن فرد مجبور خواهد بود که به خویشتن خویش بازگردد. آلن دوباتن در ادامه این مساله را مطرح میکند که در هر رابطهای معمولا یک لحظه مارکسیستی وجود دارد: لحظهای که در آن عشق دوسویه میشود. لحظهای که نحوه رخ دادن آن به تعادل بین عشق به خود و نفرت از خود بستگی دارد. اگر نفرت به خود دستبالا را بگیرد، کسی که پاسخ عشق را دریافت کرده، اظهار میدارد که معشوق چندان برای او مطلوب نیست و اگر عشق به خود دستبالا را بگیرد، هر دو طرف ممکن است بپذیرند که هر دویشان عزیز و محبوب هستند.
در بخش دیگری از کتاب، آلن داستانی را روایت میکند از یکی از روزهای اواسط مارس که در آن کلوئه کفش بنفشرنگ تازهاش را به آلن نشان داد. کفشی مد روز که آلن از آن بدش آمد و همین کفش موضوع اختلاف بین آن دو شد. با اشاره به این داستان، آلن دوباتن به انتخاب بین دو مفهوم عشق و لیبرالیسم میپردازد. عشق و لیبرالیسم که در یک وصلت نامعقول با یکدیگر قرار دارند، چرا که به نظر ناممکن است که از عشق حرف زده شود اما معشوق به حال خود گذاشته شود. آلن از خود این سوال را میپرسد که چرا حساسیتی را که نسبت به کفش کلوئه داشته را نسبت به کفش آقای بقال ندارد و حتی اگر او کفش زشتی هم به پا داشته باشد او آشفته نمیشود؟ او سپس بین داستان کفش و وضعیت ملتها پلی میزند و این سوال را پیش میکشد که چرا کشورهایی که بیشتر از عشق و مهربانی دم میزنند معمولا بیشتر به سرکوب بخش بزرگی از مردم دست میزنند؟ او در ادامه نتیجه میگیرد که انقلابها و روابط عاطفی شباهتهای زیادی به هم دارند. ما در طول تاریخ با عشقهای سیاسی زیادی روبرو بودیم که به خودکامگی منتهی شدهاند، آنجا که اعتقاد راسخ یک حاکم که حقیقتا خواهان خیر و منفعت ملتش بوده، منجر به این شده که بدون هیچ عذاب وجدانی دست به جنایت بزند و دستور قتل مخالفانش را صادر کند.
چرا حاکمان نمیتوانند مخالفت با تصمیمها و تفاوت نظریهها را تحمل کنند؟ جواب اندیشمندان لیبرالیسم این است که صمیمت و دوستی تنها زمانی میتواند رخ دهد که حاکم از حاکمیت به ازای عشق شهروندانش دست بکشد و در عوض بر نوعی اداره معقول و حداقل امور تاکید ورزد. در همین فضاست که آلن میتواند نسبت به کفش آقای بقال بیتفاوت باشد. اما اگر این نظریه را از فضای دولتها به روابط فردی و عاشقانه تعمیم دهیم، با کمی تامل به این نتیجه خواهیم رسید که در اینصورت، روابط بین افراد بیشتر جذابیتهای خود را از دست میدهد، زیرا این نظریه ارتباطهایی را باعث میشود که عشقی در آنها وجود ندارد. در انتهای ماجرای کفش، آلن به راهحلی اشاره میکند که میتواند به تعادل بخشیدن بین انتخاب عشق و لیبرالیسم کمک کند و آره راهحل استفاده از معنای طنز و شوخی بود. راهحلی که او و کلوئه برای خاتمه دادن اختلافشان بر سر کفش استفاده کردند. شوخی میتواند دیوارهای رنجش ناشی از اختلاف بین ایدهآلهای ما و واقعیت را با پوششی نرم بپوشاند. به بیانی دیگر، در پشت هر شوخی، هشداریست دال بر وجود اختلاف، اما اختلافی که از خطر انفجارش کاسته شده است.
در فصلی دیگر از کتاب، آلن خود را با این مساله مواجه میبیند که تا به حال به کلوئه نگفته است که دوستش دارد. او علت این مساله را در سختی ابراز عشق میدانست و ریشه آن را در ضعف کلمات در بیان مفاهیم. اگر صحبت از باغی پر از گل باشد، حتما کلوئه حرف آلن را میفهمد، هر چند که ممکن است تصویر ذهنی آن دو از باغ گل متفاوت باشد، اما حتما تشابه معقولی بین آن دو وجود دارد. اما آیا همین اطمینان در مورد مفهوم کلمه عشق هم وجود دارد؟ واژههای یک زبان مبهم هستند و چیزهایی را که با فصاحت به آنها اشاره دارند فاقد معنای پایدار. آلن و کلوئه میتوانستند در مورد عاشق بودن حرف بزنند، اما آیا این عشق برای هر دو یک معنی داشت یا مفاهیم متفاوتی را برای آنها تداعی میکرد؟ آلن خود را با این سوال مواجه میبیند که آیا احساسی که در مورد عشق دارد نتیجه زندگی در یک فرهنگ خاص و جامعه معینی نیست؟ او به سخنی از روشفوکو اشاره میکند که میگوید «برخی افراد اگر از عشق چیزی نشوند، هرگر عاشق نمیشوند.» به عبارتی، عشق یک واقعیت ثابت نیست و در جوامع مختلف و بر اساس اقتضای شرایط گوناگون است که ساخته و تعریف میشود.
در بحث شک و ایمان، آلن به تفاوت ظاهر و واقعیت از منظر فلسفی میپردازد. یک فیلسوف ممکن است با خود بگوید «فکر کنم آنجا درختی را میبینم، اما آیا این خطای باصره چشم من نیست؟»، حال میتوان این سوال ذهنی را به مسائل بااهمیتتر بسط داد، مثلا این پرسش که آیا عشق ما به معشوق واقعی است یا یک تخیل ذهنی. وقتی پای بقا در میان نباشد، شک و تردید دردسرساز نیست، شک کردن به موجودیت درخت کار آسانی است، اما شک کردن به حقانیت عشق، وحشتناک است. افلاطون، حقانیت را برتر از توهم میدانست و حرکت از جهل به آگاهی را همچون سفری از انتهای غاری تاریک به سمت روشنایی تشبیه میکرد. به باور او، انسانها همانند ساکنین آن غار هستند که سایه اشیا بر دیوار غار را به جای خود اشیا میپنداشتند، اما با کوشش و تلاش خود میتوانستند از توهم دور شوند و به دنیای روشنایی برسند. اندیشمندان بسیاری در طول تاریخ، روش به حقیقت رسیدن افلاطون را نقد کردند، از جمله نیچه که گفت: «چه چیزی در ما هست که واقعا خواستار حقیقت باشیم؟ ارزش این کار برای من سوال برانگیز است. چرا به جای آن خواستار کذب نیستیم؟ و عدم قطعیت؟ حتی جهل و نادانی؟ ... مساله این است که داوری (داوری نادرست) تا چه اندازه زندگی را پیش میبرد.» پاسکال به این مساله از منظر دینی پرداخته. او دو دنیای باخدا و بیخدا را پیش روی مسیحیان تصویر میکند، بهطوری که احتمال درست بودن جهان بیخدا بیشتر است، اما مسیحیان دنیای باخدا را برمیگزینند. او دلیل این انتخاب را اینگونه تفسیر میکند که خوبیهای یک احتمال ضعیف بر بدیهای یک احتمال قوی چربیده است. این قاعده در مورد عشاق نیز حاکم است. آنها خطر اشتباه کردن و عشقورزیدن را به تردید در عشق و عشقنورزیدن ترجیح دادهاند.
در داستانی دیگر، آلن یکی از روزهای ماه ژولای را تصویر میکند. عصر روز یکشنبهای که آلن و کلوئه در کافه شلوغی نشسته بودند. روز زیبایی بود، اما غروب روز آخر هفته باعث احساس افسردگی در آلن شده بود. در حالی که او از پشت پنجره به بیرون زل زده بود، کلوئه به سمتش خم میشود و او را میبوسد و میگوید: «دوباره مثل یک بچه مادرمرده شدهای.» توصیف کلوئه هرچند که غمبار بود، اما با حال آلن همخوانی داشت و او را تسکین داد. شاید این مطلب حقیقت داشته باشد که تا کسی وجودمان را نبیند، حضور نداریم. انسان برای تعریف خود و رسیدن به خودآگاهی به دیگران نیاز دارد. اگر کسی اطراف ما نباشد که به ما نشان دهد که چگونهایم، نمیتوانیم به حس و درک درستی از خودمان برسیم. استاندل میگوید که شخصیت انسان در ذاتش واکنش دیگران به حرفها و اعمال ماست. خویشتن ما سیال است و به مرزهایی نیاز دارد که افراد پیرامون ما، آنها را ترسیم میکنند. اما مشکل نیاز به دیگران برای مشروعیت بخشیدن به وجودمان این است که بهنوعی هویتی را به دست میآوریم که دیگران به ما نسبت میدهند (چه بد و چه خوب). وقتی در قالب تعریفی میگنجیم نمونهای ساده شده از خود هستیم، اما ما وقتی تنها هستیم، فقط «منم» هستیم، شخصیتی برچسبناپذیر. به همین دلیل است که ما همیشه آرزومند عشقی هستیم که در آن دچار کاستی نشویم و در آن به خوبی درک شویم.
عمر رابطه آلن و کلوئه طولانی نبود. بار دیگر در پرواز بریتیش ایرویز، آن دو در کنار هم نشسته بودند، اما این بار برخلاف ابتدای داستان، صحبت بین آن دو مبنی بر اتمام رابطه بود. اتمام رابطه به درخواست کلوئه به علت وارد شدن در یک رابطه جدید با فردی دیگر. درخواست اتمامی که برای آلن سنگین و دردناک بود. در این میان کلوئه خود را گناهکار و آلن خود را مظلوم میدانست. این باعث تعجب است که اغلب اوقات، به کسی که طرد میکند برچسب شر اطلاق میگردد و کسی که طرد میشود مظهر خیر و خوبی میشود. اما آیا میتوان عشق را به خوبی و بیتفاوتی را با بدی یکی دانست؟ آیا عشق آلن به کلوئه اخلاقی بود و رد کردن آن از سوی آلن غیراخلاقی؟ به گفته کانت، عملی اخلاقیست که فارغ از رنج و لذتی که با خود دارد، از سر وظیفه صورت گیرد. کاری را زمانی میتوان اخلاقی دانست که فردی آن را بدون در نظر داشتن آنچه که در قبالش به دست میآورد انجام دهد. جان کلام نظریه کانت درباره اخلاق این است که رعایت اخلاق منحصرا به قصد و نیت فرد در انجام یک کار بستگی دارد. عاشق شدن یک نفر فقط زمانی یک عمل اخلاقی است که بدون هیچ چشمداشت و انتظار متقابلی عرضه شود و در قبالش چیزی خواسته نشود.
کلوئه علاقه کسی را که همهروزه برایش راحتی، دلگرمی و عاطفه فراهم کرده بود را رد کرده بود و به همین دلیل آلن او را آدمی ضداخلاقی میدانست. اما آیا میتوان کلوئه را به خاطر رد این چیزها از نگاه اخلاقی سرزنش کرد؟ سرزنش زمانی معنی قابل قبول دانست که برای مثال فردی هدیه گرانبهایی را که فردی دیگر با از خودگذشتگی زیاد فراهم کرده رد کند، اما اگر هدیهدهنده به همان اندازه دریافت از اهدا لذت برده باشد، آیا در این صورت موردی برای کاربرد زبان اخلاق وجود دارد؟ بر اساس نظر کانت در جواب میتوان گفت که اگر عشق بر اساس انگیزههای خودخواهانه اعطا شده باشد، این عشق هدیهای اخلاقی نیست. به همین ترتیب، نمیتوان گفت که فقط به خاطر اینکه آلن کلوئه را دوست داشه از اون بهتر بوده، چرا که با آنکه عشق آلن به کلوئه همراه با از خودگذشتگی بوده، اما آلن این ایثارها را انجام داده، چون از انجام آنها لذت برده است. به عبارتی، آلن صفت ضداخلاق را به این علت به کلوئه نسبت داده بود که عملش خوشآیند او نبود، نه به این دلیل که ذاتا آدم بدی بود. روش ارزشگذاری آلن توجیه یک وضعیت بود، نه تبیین تقصیر کلوئه بر مبنای یک استاندارد مطلق.
و در انتهای کتاب، آلن این سوال را میپرسد که خِرَد در مورد عشق چه میگوید؟ آیا باید کاملا آن را رها کرد یا در بعضی مواقع جایز است؟ او به نظر برخی متفکران اشاره میکند که به باور آنها، عشق به دو گروه عشق نابالغ و بالغ دستهبندی میشود. عشق نابالغ، حسی است گرفتار در یک نوسان آشفته بین آرمانگرایی و ناامیدی، اما عشق بالغ، عشقی سرشار از اعتدال است که لذتبخش، آرامشبخش و متقابل خواهد بود.