جزء از کل

3 minute read

Published:

در مورد کتاب «جزء از کل» نوشته استیو تولتز

جان کلام استیو تولتز در «جز از کل»، که بارها و به اشکال مختلف در طول داستان به آن اشاره می‌کند، این است: زندگی‌ات را آن‌طور که خود می‌خواهی زیست کن، نه آن‌طور که برایت تعریف کرده‌اند. کتاب در مورد مارتین و جسپر است، پدر و پسری‌ اهل استرالیا. پدر و پسری با حس دوگانه‌ای نسبت به همدیگر. حسی آمیخته به عشق و نفرت. جسپر همان ابتدای داستان این مساله را فاش می‌کند و می‌گوید «در تمام زندگی‌ام بالاخره نفهمیدم که به پدرم ترحم کنم، نادیده‌اش بگیرم، عاشقش باشم، محاکمه‌اش کنم یا بکشمش.» مارتین فردی محافظه‌کار اما اهل مطالعه است که دید متفاوتی به زندگی دارد. انسان‌ها برایش مهم هستند. از همان کودکی. از همان زمانی که حین بازی، حواسش از بازی با بچه‌ها به خبر روزنامه روی بسته بازی منحرف شد. خبری در مورد زلزله سومالی: هفتصد کشته. خبری که دیگر بچه‌ها بی‌توجه از کنارش گذشتند. مارتین سیستم آموزشی را خرف‌کننده و مبتذل می‌دانست و برای همین سعی داشت جسپر را به شیوه خاص خود آموزش دهد. او با جسپر در مورد «شرم زندگی‌های نزیسته» صحبت می‌کرد. به او یادآور می‌شد که «اگر بدون فکر کردن، از باور عامه مردم پیروی کنی، مرگی ناگهانی و هولناک در انتظارت است» چرا که به باور او مردم تفکر نمی‌کنن، تکرار می‌کنن، تحلیل نمی‌کنن، کپی می‌کنن. او تنها راه درست فکر کردن را خلق امکانات جدید می‌دانست، امکان‌هایی که وجود خارجی ندارند.
طنز ماجرا اما منفور بودن مارتین در بین مردم استرالیا بود. بر خلاف برادرش تری، که مردم استرالیا به او عشق می‌ورزیدند. تری! مهمترین خلافکار شناخته‌شده استرالیا. تری از کودکی برای حفاظت از برادرش که بیمار و ضعیف بود به دارودسته تبهکاری پیوست. دارودسته‌ای که «هری وست» را به عنوان استاد خود انتخاب کرد. هری وست، شخصیت مورد علاقه من در این داستان. شخصیت حاشیه‌ای که در همان اوایل داستان با مرگی خودخواسته به زندگی خود پایان داد. هری نویسنده کتاب «راهنمای تبهکاری» بود. توصیه‌های تبهکاری‌اش که درس زندگی بودند. او می‌گفت: «من زندگی خلاف جریان رو انتخاب کردم،‌ نه فقط به این خاطر که جریان عادی حالم رو به‌هم می‌زنه، بیشتر به این دلیل که منطق جریان برام زیر سواله!»
اما چرا تری که تبهکاری‌ شناخته شده بود، محبوب مردم شد، نه مارتین؟ جسپر این‌طور به این سوال پاسخ می‌دهد: «شاید [پدرم] به خیلی جاها سفر کرده بود، ولی به نظر نمی‌آمد خیلی دور رفته باشد. شاید تنی به آب استخر تجارب گوناگون زده بود، ولی روحش تغییری نکرده بود ... آرزو داشت دنیای پیرامونش را تغییر بدهد ولی می‌دید وجود خودش صلب و غیرقابل تغییر است. علاقه‌ای به آزمایش حدود خود نداشت. یک آدم چقدر می‌تواند گسترش پیدا کند؟ جوهرش می‌تواند یافت شود؟ بزرگ شود؟ بعید می‌دانم این‌ها به ذهنش رسیده باشند.» این است که او راه خود را از پدرش جدا می‌کند «بالاخره فهمیدم چطور بر ضد راه و روش پدرم طغیان کنم. طبیعت آنارشی من روشن است. مثل تری بر لبه مرگ زندگی خواهم کرد، گور پدر دنیا!»
این کتاب را دو بار خواندم. بار اول از خواندنش لذت بردم و ارتباط زنجیروار وقایع پشت سر یکدیگر برایم جذاب بود. وقایعی که در خلال آنها، استیو تولتز سعی داشت دید خود نسبت به زندگی را بیان کند. زبان نیمه‌طنز کتاب هم، آن را گیرا و خواندنش را راحت کرده بود. بار دوم اما حس متفاوتی به کتاب پیدا کردم. این بار که کلیت داستان را می‌دانستم، روال رویدادها برایم دیگر آن انسجام اولیه‌اش را نداشت. گویی یک سری واقعه پشت سر هم روایت شده بودند بدون آنکه منطق درستی بین آنها وجود داشته باشد. با این حال همچنان در بین سطور کتاب،‌ جملات درخشانی وجود داشت. جملاتی که بعضی از آنها فرصتی برای تفکر می‌طلبیدند.