چون عاقبت کار جهان نیستی است
Published:
این روزها سخت با مفهوم «مرگ» درگیر بودم. دو هفته پیش، جودی، سگ کوچیکم، بیمقدمه حالش بد شد و وقتی که اون رو به اورژانس رسوندم، دکتر گفت که وضعیت پایداری نداره و باید بستری شه. فردای اون روز حال جودی بدتر شده بود، در این حد که دکتر پیشنهاد کرد تا با تزریق، اون رو به خواب ابدی ببرند. ناامیدانه تلاش مذبوحانهای میکردم که شاید بشه کاری کرد، اما حال جودی هر روز بدتر میشد. راهی نبود جز امید به اینکه تن کوچیکش در مقابل دردی که داشت تاب بیاره. سوگواری پیش از موعد رو درونم شروع کرده بودم. موجودی که هر لحظه کنارم بود، به ناگه دیگه نبود. روزها با کندی و درد میگذشتند و ... گذشتند و حالا که مشغول نوشتن این چند خط هستم، جودی ناباورانه، آروم کنارم خوابیده و خروپف میکنه. انگار نه انگار که در آستانه مرگ بود و برگشت. اتفاقی که احتمالا از اون خاطرهای در ذهنش باقی نمونده، اما من رو بیپرده با مرگ مواجه کرد. یا شاید با زندگی. این که چطور باید قدر هر لحظه بودن رو دونست. از اون روز این رباعی خیام بارها و بارها در ذهنم میچرخه که
خیام اگر ز باده مستی خوش باش
با ماهرخی اگر نشستی خوش باش
چون عاقبت کار جهان نیستی است
انگار که نیستی چو هستی خوش باش
داشتم قدم میزدم و این مصرع در سرم تکرار میشد «انگار که نیستی چو هستی خوش باش»، «انگار که نیستی چو هستی خوش باش»، «انگار که نیستی چو هستی خوش باش». از پارک کوچیک نزدیک خونه میگذشتم. مرد بیخانمانی در ناراحتترین وضع ممکن روی صندلی پارک خوابش برده بود. کیسه قوطیهای بازیافتی آبجو و نوشابه جلوی پایش روی زمین بود. چندتایی قوطی از کیسه بیرون افتاده بود. سر او هم خمشده روی سینه افتاده بود. انگار گردنش تحمل سنگینی خوابش رو نداشت. مصرع همچنان در سرم میچرخید «انگار که نیستی چو هستی ...»، نتونستم اون رو به آخر برسونم. خوش باش؟ خیام به کی میگه خوش باش؟ آیا این مرد خسته هم مخاطب خیام هست؟ خوشی برای اون چه معنیای داره؟ آیا اصلا شانس خوش بودن رو در زندگی داشته؟ اگر در زندگی ز باده مست نبوده باشیم، آیا باز هم میتونیم از بودن خوش باشیم؟ اگر هرگز با ماهرخی ننشسته بوده باشیم، آیا باز هم میشه از بودن سرخوش باشیم؟ باز رباعی در ذهنم چرخید «چون عاقبت کار جهان نیستی است، انگار که نیستی ...» ادامه ندادم، «چون عاقبت کار جهان نیستی است، انگار که نیستی»، همین!
خیام اگر ز باده مستی خوش باش
با ماهرخی اگر نشستی خوش باش
چون عاقبت کار جهان نیستی است
انگار که نیستی چو هستی خوش باش
داشتم قدم میزدم و این مصرع در سرم تکرار میشد «انگار که نیستی چو هستی خوش باش»، «انگار که نیستی چو هستی خوش باش»، «انگار که نیستی چو هستی خوش باش». از پارک کوچیک نزدیک خونه میگذشتم. مرد بیخانمانی در ناراحتترین وضع ممکن روی صندلی پارک خوابش برده بود. کیسه قوطیهای بازیافتی آبجو و نوشابه جلوی پایش روی زمین بود. چندتایی قوطی از کیسه بیرون افتاده بود. سر او هم خمشده روی سینه افتاده بود. انگار گردنش تحمل سنگینی خوابش رو نداشت. مصرع همچنان در سرم میچرخید «انگار که نیستی چو هستی ...»، نتونستم اون رو به آخر برسونم. خوش باش؟ خیام به کی میگه خوش باش؟ آیا این مرد خسته هم مخاطب خیام هست؟ خوشی برای اون چه معنیای داره؟ آیا اصلا شانس خوش بودن رو در زندگی داشته؟ اگر در زندگی ز باده مست نبوده باشیم، آیا باز هم میتونیم از بودن خوش باشیم؟ اگر هرگز با ماهرخی ننشسته بوده باشیم، آیا باز هم میشه از بودن سرخوش باشیم؟ باز رباعی در ذهنم چرخید «چون عاقبت کار جهان نیستی است، انگار که نیستی ...» ادامه ندادم، «چون عاقبت کار جهان نیستی است، انگار که نیستی»، همین!