اسنپشات
Published:
به نظرم اولین روز پاییز امسال بود که هوا زیر صفر بود. صبح گوشی که زنگ زد گفت هوا ۱- درجهست. صبح زود رفتم ورزش و بعد از اون سر چهارراه اسکانستول از پرسبیرون یک نوشیدنی گرفتم و بیرون مغازه روی صندلی زردش نشستم. نوشیدنی رو میخوردم و به مردم نگاه میکردم. دختری کمی اونطرفتر از من ایستاده بود و نگاهش به روبرو بود. دوست داشتم گوشی رو در میآوردم و از اون فیلمهای یکدقیقهای میگرفتم. اما این کار رو نکردم که نکنه ترک بندازم به خلوت دختر. پس فیلم رو کلمه کردم. فضای پشت سر دختر پر رفتوآمد بود. ساختمان آن طرف چهارراه، پشت سر دختر، زردرنگ بود. آسمان طوسی. چراغ راهنما سبز و قرمز میشد. ماشینها میرفتند و میایستادند. مردم هم. بعضی آرام و بعضی تند. بعضی هم میدویدند که به اتوبوس برسند. ایستگاه اتوبوس سمت چپ دختر بود و آسانسور مترو سمت راست او. هر از گاهی در آسانسور باز میشد و فردی کالسکهبهدست از آن خارج میشد. اما دختر همچنان بیحرکت بود و نگاهش به روبرو. دو دستی لیوان قهوه پرسبیرون رو جلوی صورتش گرفته بود. موهای روشنش رو پشت سرش بسته بود. هدفون کوچک سفیدی به گوش داشت و خالی کوچک بالای لب، سمت راست. پالتوی بلند کرمرنگی تنش بود و کیف آبیرنگی ضربدری روی دوش انداخته بود. ناگهان لبخندی روی صورت دختر ظاهر شد. لحظه دیدار بود. پسری از روبرو آمد. دختر به سمت او رفت. به یکدیگر رسیدند. آرام لبهای یکدیگر رو بوسیدند. نگاه به نگاه هم دوختند. همدیگر رو در آغوش کشیدند. آغوشی گرم و طولانی. گرمایی که سرمای صبحگاهی رو میزدود. دوباره به چشمهای هم خیره شدند. دختر با دست موهای روی پیشانی پسر رو کنار زد، همچنان که نگاهشان به هم دوخته شده بود. سپس دست یکدیگر رو گرفتند و راه افتادند. رفتند و از کادر کلمات خارج شدند.