پیرزن، پیرمرد و سگ کوچکشان
Published:
مثل هر روز، جودی رو برای پیادهروی صبحگاهی بیرون برده بودم. روزهای تاریک و سرد ژانویه بود. روزهایی که ظلمات شب تا پسی از روز کش آمده بود. از مسیر مشخص هر روزه گذر میکردیم. در میانه راه، خانهای قرار داشت که زن و مرد مسنی با سگ جکراسل کوچکشان ساکن آن بودند. خانهای با دیوارهای قرمز و سقفی شیبدار که دو پنجره بزرگش داخل خانه رو در معرض دید رهگذران قرار میداد. پنجرههایی که مانند ویترین مغازهها تزئین شده بودند. پنجره اول، داخل آشپزخانه رو نمایش میداد. پنجرهای که پشت آن سه تخته چوب، یکی بالای دیگری، سه طبقه ساخته بودند. در دو طبقه بالای آن طبقات، مجسمههای چوبی کوچکی قرار داشتند که دو شمع کوچک قد و نیمقد در کنارشان روشنایی دلنشینی به آنها داده بود. در تخته پایین آن سه طبقه، تشکی قرار داشت که سگ کوچک سفید با لکههای قهوهای روی آن خوابیده بود. خمیده و سر در شکم. از بیرون میشد پیرمرد رو دید که ربدوشامبری بر تن دارد و کنار میز گرد آشپزخانه، پشت به پنجره، پا روی پا انداختهست و روزنامه میخواند. از کنار پنجره آشپزخانه گذشتم و به پنجره دوم رسیدم که دریچهای به سالن نشیمن خانه بود و از آن میشد بخاری قدی و قدیمی سفیدرنگ خانه رو به راحتی دید. در آن هنگام دیدم که پیرزن مشغول انداختن چند هیزم در داخل بخاریست. گرمای بخاری رو میشد از پشت پنجره، در آن سرمای استخوانسوز تصور کرد. چه گرمایی داشت آن بخاری، آن فضا، آن خانه، حضور آن زوج و سگشان، و بودن همه این تصاویر کنار هم. از کنار آن پنجره هم گذشتم و در تاریکی صبحگاهی با جودی به راهمان ادامه دادیم و آن پیرزن و پیرمرد هیچگاه نفهمیدند که چه لذتی بردم از دیدن آنها و از گرمای حضورشان.