خوشههای خشم
Published:
شب بود و هوا تاریک. زبالههای خشک رو برای تفکیک برده بودم. پیش از رسیدن به سطلهای زباله، مردی جاافتاده با موهایی بلند و سفید و کمی ژولیده جلویم رو گرفت. لباس نسبتا مندرسی بر تن داشت و دوچرخه کهنهای در دست. بر دسته دوچرخه، چند کیسه آویزان بود. با لحنی محترم از من درخواست کرد که اگر قوطی خالی نوشابه و آبجو دارم به او دهم. از بین بستهها، قوطیها رو جدا کردم و به او دادم و او آنها را دانهدانه داخل کیسههای آویزان به دسته دوچرخهاش انداخت. تمام که شد با صدایی آرام تشکر کرد و رفت. من هم رفتم.
روزی دیگر برای کاری بیرون بودم. عصر بود. هوا ابری بود و سرمای کمجون ماه مارچ بدن رو مورمور میکرد. کتاب صوتی خوشههای خشم رو گوش میدادم. آن لحظهای بود که پدربزرگ تام چهره به چهره مرگ انداخته بود «چشمهای پدربزرگ را نگاه کرد. چشمهایش روشن، درشت و نافذ بود و فروغ ساده خردمندانهای در آنها دیده میشد». سر پیچی، ناگهان همان مرد را دوباره دیدم، همراه دوچرخهاش که با خود راه میبرد. اما این بار تنها نبود و دختری کوچک، شاید ۴-۵ ساله، همراهش بود. چهره ظریف و دوستداشتنیای داشت با موهایی بلند و مشکی. لباس یکدست بنفش رنگ بر تن داشت و چکمههایی کوچک به همان رنگ بر پا. او هم آرام کنار مرد، در حالیکه با یک دست بدنه دوچرخه رو گرفته بود راه میرفت. چیزی به مرد میگفت و میخندید. مرد به من نگاه کرد. نگاهم رو به زمین انداختم. از کنار هم گذشتیم و از هم دور شدیم.
روزی دیگر برای کاری بیرون بودم. عصر بود. هوا ابری بود و سرمای کمجون ماه مارچ بدن رو مورمور میکرد. کتاب صوتی خوشههای خشم رو گوش میدادم. آن لحظهای بود که پدربزرگ تام چهره به چهره مرگ انداخته بود «چشمهای پدربزرگ را نگاه کرد. چشمهایش روشن، درشت و نافذ بود و فروغ ساده خردمندانهای در آنها دیده میشد». سر پیچی، ناگهان همان مرد را دوباره دیدم، همراه دوچرخهاش که با خود راه میبرد. اما این بار تنها نبود و دختری کوچک، شاید ۴-۵ ساله، همراهش بود. چهره ظریف و دوستداشتنیای داشت با موهایی بلند و مشکی. لباس یکدست بنفش رنگ بر تن داشت و چکمههایی کوچک به همان رنگ بر پا. او هم آرام کنار مرد، در حالیکه با یک دست بدنه دوچرخه رو گرفته بود راه میرفت. چیزی به مرد میگفت و میخندید. مرد به من نگاه کرد. نگاهم رو به زمین انداختم. از کنار هم گذشتیم و از هم دور شدیم.