آدمها
Published:
در یک سال گذشته چند نفر آدم (غیر از نزدیکان خود) دیدهاید؟ در کوچه، خیابون، مغازه، مترو یا جاهای دیگه. چند نفر از آنها در خاطرتون مانده؟ اگر کسی در خاطرتون مانده، با چه مشخصهای او را توصیف میکنید؟ اینها افرادی هستند که در خاطر من ماندهاند. آنها را به ترتیب زمانی در طول یک صبح تا شب یاد میکنم.
اولین نفر، مردیست ۴۵-۵۰ ساله. از کولیهای اهل رومانیست. چهرهای مهربان و خندان دارد. هر روز صبح زود میآید و جلوی سوپر مارکت مینشیند. زمستان و تابستان جایش همانست و لباسش همان. دومین نفر، مردی میانسال و تنومندست با قدی بلند و چهرهای بیتفاوت. عینک تهاستکانیاش، جذابیت خاصی به صورتش داده است. کارگر شهرداریست. همیشه لباس یکدست سبز فسفری بر تن دارد و کلاه بافتنی بر سر. از زیر کلاهش سیمهای سفید هدفونش را میشود دید. پیش از شلوغ شدن خیابانها با سطلی چرخدار در کوچهها میگردد و آشغالهای ریز و درشت را با چنگک برمیدارد و در سطلش میگذارد. سومین نفر، زن مسنیست با سگ ملوسش. سگ کرمرنگ کوچکی که گیرهسری مانع از ریختن موهایش بر روی چشمهایش شده است. صبحها برای پرندهها نان میآورد و سگش را میگرداند و هر زمان که سگش به سگ دیگر میرسد برای آنها پوس پوس میکند. چهارمین نفر، زن فروشنده مغازه شیرینیفروشیست که پیش از ظهر به سر کار میآید. موهای قرمزی دارد که به نارنجی میزند. لباسهای با رنگ شادش در خاطر میماند. زرد، سبز، نارنجی. دوچرخهای صورتی دارد و هر روز با آن به سر کار میآید. امروز باران میآمد. با اسکوتر آمد. پنجمین نفر، مردیست حدود ۳۵ ساله. کلاه نازکی معمولا بر سر دارد. روی نیمکت پارک میبینمش. همیشه صورتش را به سمت خورشید میگیرد، حتی اگر خورشید پشت ابر باشد. چشمهایش را میبندد و گویی که آفتاب را در ذهن خود تصور میکند. ششمین نفر، مردی حدودا ۶۰ سالهست که یار همراهش سگ ژرمن بزرگ و پیریست. سگ بند ندارد و رها دنبال مرد راه میرود. عصرها پیادهروی میکنند. به پارک میروند و مدتها آنجا میمانند. مرد، گاه با رفقایش و گاه تنها، قوطیهای آبجو را سر میکشد. هفتمین نفر، پسریست که تقریبا هر شب، زمانی که همه جا خلوت شده و کمتر کسی در خیابانهاست به پارک میآید و در قسمت بازیهای پارک برای خود تابسواری میکند. دور از چشم دیگران با تمام توان تاب میخورد. رهای رها. و با هر بالا و پایینی که میرود تمام جدیتهای روزمره را به سخره میگیرد. هیچگاه نزدیکش نشدم که خلوتش به هم نخورد. اما دیگر شبست. مرد کولی هم پا میشود که برود. سطلی که حکم صندلیاش دارد را بر میدارد و در صندوق کنار سوپرمارکت میگذارد و میرود.
اولین نفر، مردیست ۴۵-۵۰ ساله. از کولیهای اهل رومانیست. چهرهای مهربان و خندان دارد. هر روز صبح زود میآید و جلوی سوپر مارکت مینشیند. زمستان و تابستان جایش همانست و لباسش همان. دومین نفر، مردی میانسال و تنومندست با قدی بلند و چهرهای بیتفاوت. عینک تهاستکانیاش، جذابیت خاصی به صورتش داده است. کارگر شهرداریست. همیشه لباس یکدست سبز فسفری بر تن دارد و کلاه بافتنی بر سر. از زیر کلاهش سیمهای سفید هدفونش را میشود دید. پیش از شلوغ شدن خیابانها با سطلی چرخدار در کوچهها میگردد و آشغالهای ریز و درشت را با چنگک برمیدارد و در سطلش میگذارد. سومین نفر، زن مسنیست با سگ ملوسش. سگ کرمرنگ کوچکی که گیرهسری مانع از ریختن موهایش بر روی چشمهایش شده است. صبحها برای پرندهها نان میآورد و سگش را میگرداند و هر زمان که سگش به سگ دیگر میرسد برای آنها پوس پوس میکند. چهارمین نفر، زن فروشنده مغازه شیرینیفروشیست که پیش از ظهر به سر کار میآید. موهای قرمزی دارد که به نارنجی میزند. لباسهای با رنگ شادش در خاطر میماند. زرد، سبز، نارنجی. دوچرخهای صورتی دارد و هر روز با آن به سر کار میآید. امروز باران میآمد. با اسکوتر آمد. پنجمین نفر، مردیست حدود ۳۵ ساله. کلاه نازکی معمولا بر سر دارد. روی نیمکت پارک میبینمش. همیشه صورتش را به سمت خورشید میگیرد، حتی اگر خورشید پشت ابر باشد. چشمهایش را میبندد و گویی که آفتاب را در ذهن خود تصور میکند. ششمین نفر، مردی حدودا ۶۰ سالهست که یار همراهش سگ ژرمن بزرگ و پیریست. سگ بند ندارد و رها دنبال مرد راه میرود. عصرها پیادهروی میکنند. به پارک میروند و مدتها آنجا میمانند. مرد، گاه با رفقایش و گاه تنها، قوطیهای آبجو را سر میکشد. هفتمین نفر، پسریست که تقریبا هر شب، زمانی که همه جا خلوت شده و کمتر کسی در خیابانهاست به پارک میآید و در قسمت بازیهای پارک برای خود تابسواری میکند. دور از چشم دیگران با تمام توان تاب میخورد. رهای رها. و با هر بالا و پایینی که میرود تمام جدیتهای روزمره را به سخره میگیرد. هیچگاه نزدیکش نشدم که خلوتش به هم نخورد. اما دیگر شبست. مرد کولی هم پا میشود که برود. سطلی که حکم صندلیاش دارد را بر میدارد و در صندوق کنار سوپرمارکت میگذارد و میرود.