امشب

1 minute read

Published:

امشب خواستم یک مطلب جدید تو وبلاگم بنویسم. هی نوشتم، هی پاک کردم. هی نوشتم، هی پاک کردم. در مورد مقوله‌ جهانی‌شدن شروع کردم به نوشتن، دیدم تو فضاش نیستم. در مورد مساله تضاد درون آدمی خواستم بنویسم، دیدم ذهنم یاری نمی‌کنه. خواستم مساله زبان رو به نقد بکشم، قلمم (کیبوردم) پیش نرفت. نوای لطیف سه‌تار و پیانویی که در حال پخشه، فضای متفاوتی برام ساخته. یاد سال‌ها پیش افتادم. شاید ۱۰ سال پیش. پنجشنبه روزی. زمستون بود. دم غروب. صدای اذان. همراه دوست عزیزی. اهل زیارت و این حرف‌ها نیستم،‌ اما دوست پیشنهاد رفتن به شاه‌عبدالعظیم کرد. رفتیم. از کوچه‌های قدیمی و باریک بازار اطراف حرم رفتیم. دوره‌گردی با چرخ‌دستی، آش‌رشته می‌فروخت. ماه رمضون بود و دوستم روزه. من هم شاید. شاید هم نه. دو کاسه آش گرفتیم. گرمای مطبوع آش تو اون هوای سرد چه لطفی داشت. آش رو خوردیم. رفتیم. حرف زدیم. رفتیم. حرف زدیم. رفتیم. حرف زدیم ...
۱۰ سال از اون روزهای ناب می‌گذره. فضای اون شب، کوچه‌های بازار، صدای اذان، حال و هوای مردم و بوی آش یکی از به‌یادموندنی‌ترین روزهای زندگیم رو ساخت. الان اون دوست در یک کشوره و من در کشوری دیگه. هر دو دور از ایران ...