معلق

less than 1 minute read

Published:

راه می‌روم و «زمین سوخته» احمد محمود رو گوش می‌کنم. روایت روزهای اول جنگ. آسمان آبی‌ست و گوشه‌گوشه پهنه اون رو ابرهای پنبه‌ای سفید پوشانده. از بالای بلندی، شهربازی رو می‌بینم که چرخ و فلکش در آسمان می‌چرخد و از دور صدای همهمه و شادی بچه‌هایش به گوش می‌رسد. ننه باران در گوشم می‌خواند که خالد شهید شده است و یادش می‌آید که باید بهم تسلیت بگوید. هر چه خاک اونه، عمر تو باد. دلم تو هم می‌ریزد. تا حالا صدبار این حرف را شنیده بودم، اما هرگز بهش فکر نکرده بودم. داد و ستد مصیبت‌باری‌ست. درازی عمر من در برابر ... نه! حتی فکرش را هم نمی‌توانم بکنم. عمری که به ازاء خاک برادر باشد خیلی دردانگیز است. درونم می‌لرزد. به خودم می‌آیم. درعجب تضادی زندگی می‌کنم. این تضاد دردانگیز است.