زمین سوخته

1 minute read

Published:

این چند جمله احمد محمود در «زمین سوخته» درخشان است. عینا می‌آورمش: کاش آدم بداند جعبه محتوی گلوله چطور دست‌به‌دست می‌شود. هر لحظه، در کجا و چه مسیری را طی می‌کند. سربازی که از انبار مهمات بیرونش می‌کشد چه ریختی دارد؟ قامتش چگونه است؟ سیاه است؟ سفید است؟ بلندقامت است؟ کوتاه است؟ زن دارد؟ ندارد؟ و چه فکر می‌کند؟ آیا فکر می‌کند لحظه‌ای که یکی از گلوله‌های داخل جعبه پروازکنان جلو می‌رود چه فاجعه‌ای به بار می‌آورد؟ چه کسی را می‌کشد؟ دل کدام مادر را می‌لرزاند؟ خنده کدام طفل را تا آخرین لحظه میرای زندگی بر لبانش می‌خشکاند؟ یا نه! یا لبخند به لب، جعبه را تحویل می‌دهد، دست‌هایش را می‌تکاند و می‌گوید: «خب برادر، تموم شد. پانصد و هفتاد جعبه. بیا این رسید را امضا کن!»، و بعد می‌رود تا تو سنگر و یا تو چادرش پیاله‌ای چای بنوشد و سیگاری بگیراند و اگر فرصتی باشد، برای مادرش، برای زنش، برای نامزدش، نامه بنویسد که «عزیزم، دوستتان دارم. مواظب پسرم باشید. روزی که به جبهه می‌آمدم انگار کنار لبش تبخال زده بود. او را به پزشک نشان داده‌اید یا نه؟»، و بعد ...