گوسفند زنده، تحویل در محل
Published:
آقا رجب تازه به تهران آمده بود. با زن و دختر و دو نوهاش. اهل سبزوار بود. صورت آفتابخورده و بشاشی داشت. سیگار از لبش نمیافتاد. سیگار با سیگار روشن میکرد. دستش را مشت میکرد و از سوراخ مشتش، دود سیگاری که بین دو انگشتش بود را با تمام وجود به داخل میداد. با هر پکی که میکشید گل از گلش میشکفت. چنان لبخندی میزد که دندانهای زردش فرصت رخنمایی پیدا میکردند. اسم زن آقا رجب اعظم بود، اما آقا رجب او را «ممد» صدا میکرد. صدایش توی کوچه میپیچید: «ممد»! محمد پسرشون بود که سالها پیش در خرمشهر شهید شده بود. اعظم خانم زن مهربانی بود که محبتش را هیچوقت توی صورتش نشان نمیداد. قدی کوتاه و شکمی برجسته داشت و همیشه از درد شکم مینالید. راه که میرفت، یک پاش میلنگید و شانه سمت راستش پایین میآمد، انگار که بار همه عالم را با خودش حمل میکرد.
زهرا دختر آقا رجب بود. خوشگل نبود، اما به خودش خوب میرسید. چشمهای کشیده و ابروهای پیوسته داشت. وقتی که میخندید دو تا دندون بالایش که از هم فاصله داشت به آدم چشمک میزد. موهای مش کردهاش از زیر چادر سفیدش توی ذوق میزد. هر بار که چادرش را درست میکرد، طوری اینکار را میکرد که ۱۴ النگویش که تا آرنجش میرسید دیده شود. بقیه میگفتند که زهرا کار میکند، اما هیچوقت معلوم نشد که کار او چیست. باجه روزنامهفروشی سر کوچه پشت شیشهاش زده بود: «گوسفند زنده، تحویل در محل!».
فائزه دختر بزرگ زهرا، ۱۲ سالش بود. مدرسه نمیرفت. کم میخندید. خیلی وقت بود که کسی خنده او را ندیده بود. از وقتی که پدرش توی جاده سمنان با کامیون تصادف کرد و مرد، دیگر نخندید. هرجا که آقا رجب میرفت، او هم دنبالش راه میافتاد. همیشه یک شلوار ورزشی صورتی رنگ پایش بود و رو آن دامنی سبز رنگ میپوشید. گشادی شلوارش هیچوقت نگذاشت که لاغری پاهای فائزه دیده شود. عادت داشت هر وقت که توی کوچه راه میرفت، سمت دیوار خانهها حرکت کند، تا بتواند با انگشتش درز آجر دیوار خانهها را دنبال کند. زینب کوچک، دختر دیگر زهرا بود. با دو دندون تازه شکفته شده رو لثه پایینش. چشمهای زینب همیشه میخندید. انگار که با آدم حرف میزد و میگفت که چقدر خوشبختم. اگر آن قنداق لعنتی نبود، واقعا خوشبخت بود. چشمهای زینب کوچک همیشه به آدم میخندید.
یک سالی بود که آقا رجب به امید پیدا کردن کاری به تهران آمده بود. توانسته بود اتاقی کوچک پایین برجی بلند بگیرد و بشود سرایدار ساختمانی. اتاق شش در چهاری که پایین پلهها بود. اتاقی که دو تا پنجره کوچک نزدیک سقف داشت و از آن فقط پای عابرین دیده میشد و در پس پای عابرین، نوری. اعظم خانم با سلیقه خودش به اتاق رسیده بود. دم در ورودی، چهارپایه کوتاهی گذاشته بود و رویش یک گلدان طلایی رنگ با گلهای پلاستیکی قرمز قرار داده بود. کنار سه دیوار دیگر اتاق، سه پتوی قهوهای تا کرده بود و روی هر کدام، پشتی قرمز رنگی گذاشته بود. کنج دیوار روبروی گلدان آن سمت اتاق، کمدی قهوهای رنگپریدهای بود که روی آن عکس چشم و ابرویی چسبانده شده بود. آقا رجب آن عکس را دوست داشت. میگفت که شبیه چشم و ابروی زهراست. بالای گلدون، قاب مشکی رنگی به دیوار میخ شده بود که با آیینه روی آن «و ان یکاد» نوشته شده بود. آقا رجب از کار و زندگیاش راضی بود. از صبح که بیدار میشد به طبقهها سر میکشید. به باغچه ور میرفت و از سوراخ مشتش به سیگارش پک میزد.
احد سرایدار آپارتمان کناری بود. او هم تازه به تهران آمده بود. اما او تنها بود و بقیه خانوادهاش کابل زندگی میکردند. جوان بود و خوشچهره. همیشه لباس قهوهای رنگ افغانی تنش میکرد و حساسیت خاصی روی تمیز نگه داشتنشان داشت. اتاق او زیر پله نبود. آدمها را از چهرههایشان میشناخت، و نه از پاهایشان. هر وقت که از کار خسته میشد میآمد و دم در ساختمان مینشست و خیره به آدمها نگاه میکرد. ظهر تابستانی بود و کوچه خلوت بود. رهگذری دیده نمیشد. هر از گاهی صدای ناله گربهای که زیر سایه درختی در حال چرتزدن بود به گوش میرسید. احد دم در ساختمان و زیر تیغ آفتاب نشسته بود. نور خورشید نمیگذاشت که اطرافش رو خوب ببیند. صدای پایی شنید. دستش را سایهبان چشمهایش کرد. فائزه را دید که سر به زیر، داشت با انگشتش درز آجر دیوار خانهها را دنبال میکرد. سلام کرد. فائزه سرش را بالا آورد. احد چشمهای فائزه را دید. دلش لرزید. فائزه ایستاد. دلش ترسید. دوید.
روزها گذشت ...
ظهر تابستان بود. پنجره کوچک اتاق آقا رجب باز بود و از لای آن نسیم خنکی به داخل میوزید. اعظم خانم خوابیده بود. زینب هم سرش روی پای اعظم خانم گذاشته بود و آرام در خواب بود. ملافه سفید و تمیزی که رویش گلهای قرمز و صورتی کاشته شده بود روی آنها کشیده شده بود. برجستگی شکم اعظم خانم از زیر ملافه شبیه توپ دیده میشد. زهرا هم کنار آنها دراز کشیده بود، اما بیدار بود. آقا رجب توی حیاط داشت خاک باغچهها را با بیلچه کوچکش مرتب میکرد. فائزه هم هر جا که آقا رجب میرفت، دنبالش حرکت میکرد. انگشتی آرام به پنجره زد. زهرا همانطور که دراز کشیده بود، نیمخیز شد و به پنجره نگاه کرد. مشخص نبود که چه کسی پشت پنجره است. بیحوصله پا شد و چادرش را سرش کشید و دم در پارکینگ رفت. در ورودی اتاق آقا رجب به خیابان از توی پارکینگ باز میشد. در را که باز کرد، احد را دید. خودش را کمی جمعوجور کرد. با طنازی گوشه چشمش را نازک کرد و چادرش را طوری روی سرش مرتب کرد که ۱۴ النگویش دیده شود. احد اجازه خواست که برای خواستگاری فائزه بیاید. زهرا یکهای خورد. سکوتی برقرار شد و بعد کوتاه جواب داد: «بیا».
روزها گذشت ...
شب جمعه بود. احد در صندوقچهاش را باز کرد. لباس سفیدش که با وسواس تا شده بود را در آورد و آن را پوشید. با یک دسته گل گلایل قرمز و یک جعبه شیرینی به سمت اتاق آقا رجب رفت. به پنجره که رسید آرام به شیشه آن زد. آقا رجب در را باز کرد. تعارفش کردند بالای اتاق بنشیند. احد نشست. آقا رجب هم کنار دستش نشست، کنار کمدی که عکس چشم و ابرو رویش چسبیده بود. اعظم خانم به پشتی دیوار سمت راست احد تکیه داده بود. زهرا هم که داشت زیر چادر سفیدش به زینب شیر میداد، نشسته بود کنار اعظم خانم. زینب با ولع شیر میخورد و چشمهایش همچنان میخندید. فائزه هم با دلی نگران کز کرده بود کنج دیوار، زیر قاب «و ان یکاد». گوشه قاب دو عکس قدیمی از آقا رجب و فائزه بود. مال آن زمانها که فائزه هنوز میخندید. صحبتها انجام شد. قرار ازدواج برای سه ماه آینده گذاشته شد. برای شب عید قربان. شبی که همه جا پر میشد از آگهی «گوسفند زنده، تحویل در محل!».
فردای روز خواستگاری، اعظم خانم از صبح که پا شد، درد شدیدی در شکمش احساس میکرد. دمدمای غروب بود که دیگر روی پا بند نبود. از درد به خودش میپیچید. آقا رجب نبود. رفته بود برای همسایهها خرید کند. زهرا بیتاب شده بود. نمیدانست چه کار باید بکند. هی قربونصدقه اعظم خانم میرفت. فائزه دوید طبقه اول. در خانهای را زد. کسی باز نکرد. به سمت در دیگری رفت. در زد. باز کسی در را باز نکرد. در سوم را زد. این بار فرزانه خانم، زن همسایه در را باز کرد. فائزه داستان را تعریف کرد. فرزانه خانم سریع مانتویش را پوشید و به پایین دوید. با کمک زهرا، اعظم خانم را توی ماشین گذاشتند. زهرا هم سوار شد و به سمت بیمارستان رفتند. فائزه ماند و زینب و یک دل نگران. چشمهای زینب همچنان میخندید. هوا تاریک شده بود که ماشین فرزانه خانم برگشت. اعظم خانم در ماشین نبود. اعظم خانم مرد.
اعظم خانم همیشه میگفت که دوست دارد کنار پسرش محمد خاک شود. آقا رجب عاشق اعظم خانم بود ولی این را هیچوقت بهش نگفته بود. دوست داشت که تنها خواسته او را برآورده کند. فردای آن روز ماشینی گرفتند و همگی به سبزوار برگشتند. با دخترش و دو نوهاش و جسم بیجان اعظم خانم که حالا دیگه کسی نبود تا مهربانی را از چهرهاش مخفی کند. آقا رجب برگشت و دیگه کسی خبری از اون نشنید.
روزها گذشت ...
صبح روزی که درد شکم اعظم خانم شروع شده بود، احد حرکت کرده بود سمت کابل برای آماده کردن زندگی جدیدش. بیخبر از همهجا. حالا بعد از سه ماه برگشته بود. داستان را از همسایهها شنیده بود. درختهای کوچه دیگر برگی برای ساختن سایه نداشتند. احد نشسته بود دم در ساختمان. باد از لای پنجره نیمهباز مانده اتاق آقا رجب به داخل میوزید و صدای خالی بودن آن را بلند میکرد. اتاقی که روی دیوارش جای سفیدی قاب «و ان یکاد» باقی مانده بود. احد به انتهای کوچه چشم دوخته بود که کی دوباره انگشتهای ظریف فائزه درز آجر دیوار خانهها را دنبال میکند.
زهرا دختر آقا رجب بود. خوشگل نبود، اما به خودش خوب میرسید. چشمهای کشیده و ابروهای پیوسته داشت. وقتی که میخندید دو تا دندون بالایش که از هم فاصله داشت به آدم چشمک میزد. موهای مش کردهاش از زیر چادر سفیدش توی ذوق میزد. هر بار که چادرش را درست میکرد، طوری اینکار را میکرد که ۱۴ النگویش که تا آرنجش میرسید دیده شود. بقیه میگفتند که زهرا کار میکند، اما هیچوقت معلوم نشد که کار او چیست. باجه روزنامهفروشی سر کوچه پشت شیشهاش زده بود: «گوسفند زنده، تحویل در محل!».
فائزه دختر بزرگ زهرا، ۱۲ سالش بود. مدرسه نمیرفت. کم میخندید. خیلی وقت بود که کسی خنده او را ندیده بود. از وقتی که پدرش توی جاده سمنان با کامیون تصادف کرد و مرد، دیگر نخندید. هرجا که آقا رجب میرفت، او هم دنبالش راه میافتاد. همیشه یک شلوار ورزشی صورتی رنگ پایش بود و رو آن دامنی سبز رنگ میپوشید. گشادی شلوارش هیچوقت نگذاشت که لاغری پاهای فائزه دیده شود. عادت داشت هر وقت که توی کوچه راه میرفت، سمت دیوار خانهها حرکت کند، تا بتواند با انگشتش درز آجر دیوار خانهها را دنبال کند. زینب کوچک، دختر دیگر زهرا بود. با دو دندون تازه شکفته شده رو لثه پایینش. چشمهای زینب همیشه میخندید. انگار که با آدم حرف میزد و میگفت که چقدر خوشبختم. اگر آن قنداق لعنتی نبود، واقعا خوشبخت بود. چشمهای زینب کوچک همیشه به آدم میخندید.
یک سالی بود که آقا رجب به امید پیدا کردن کاری به تهران آمده بود. توانسته بود اتاقی کوچک پایین برجی بلند بگیرد و بشود سرایدار ساختمانی. اتاق شش در چهاری که پایین پلهها بود. اتاقی که دو تا پنجره کوچک نزدیک سقف داشت و از آن فقط پای عابرین دیده میشد و در پس پای عابرین، نوری. اعظم خانم با سلیقه خودش به اتاق رسیده بود. دم در ورودی، چهارپایه کوتاهی گذاشته بود و رویش یک گلدان طلایی رنگ با گلهای پلاستیکی قرمز قرار داده بود. کنار سه دیوار دیگر اتاق، سه پتوی قهوهای تا کرده بود و روی هر کدام، پشتی قرمز رنگی گذاشته بود. کنج دیوار روبروی گلدان آن سمت اتاق، کمدی قهوهای رنگپریدهای بود که روی آن عکس چشم و ابرویی چسبانده شده بود. آقا رجب آن عکس را دوست داشت. میگفت که شبیه چشم و ابروی زهراست. بالای گلدون، قاب مشکی رنگی به دیوار میخ شده بود که با آیینه روی آن «و ان یکاد» نوشته شده بود. آقا رجب از کار و زندگیاش راضی بود. از صبح که بیدار میشد به طبقهها سر میکشید. به باغچه ور میرفت و از سوراخ مشتش به سیگارش پک میزد.
احد سرایدار آپارتمان کناری بود. او هم تازه به تهران آمده بود. اما او تنها بود و بقیه خانوادهاش کابل زندگی میکردند. جوان بود و خوشچهره. همیشه لباس قهوهای رنگ افغانی تنش میکرد و حساسیت خاصی روی تمیز نگه داشتنشان داشت. اتاق او زیر پله نبود. آدمها را از چهرههایشان میشناخت، و نه از پاهایشان. هر وقت که از کار خسته میشد میآمد و دم در ساختمان مینشست و خیره به آدمها نگاه میکرد. ظهر تابستانی بود و کوچه خلوت بود. رهگذری دیده نمیشد. هر از گاهی صدای ناله گربهای که زیر سایه درختی در حال چرتزدن بود به گوش میرسید. احد دم در ساختمان و زیر تیغ آفتاب نشسته بود. نور خورشید نمیگذاشت که اطرافش رو خوب ببیند. صدای پایی شنید. دستش را سایهبان چشمهایش کرد. فائزه را دید که سر به زیر، داشت با انگشتش درز آجر دیوار خانهها را دنبال میکرد. سلام کرد. فائزه سرش را بالا آورد. احد چشمهای فائزه را دید. دلش لرزید. فائزه ایستاد. دلش ترسید. دوید.
روزها گذشت ...
ظهر تابستان بود. پنجره کوچک اتاق آقا رجب باز بود و از لای آن نسیم خنکی به داخل میوزید. اعظم خانم خوابیده بود. زینب هم سرش روی پای اعظم خانم گذاشته بود و آرام در خواب بود. ملافه سفید و تمیزی که رویش گلهای قرمز و صورتی کاشته شده بود روی آنها کشیده شده بود. برجستگی شکم اعظم خانم از زیر ملافه شبیه توپ دیده میشد. زهرا هم کنار آنها دراز کشیده بود، اما بیدار بود. آقا رجب توی حیاط داشت خاک باغچهها را با بیلچه کوچکش مرتب میکرد. فائزه هم هر جا که آقا رجب میرفت، دنبالش حرکت میکرد. انگشتی آرام به پنجره زد. زهرا همانطور که دراز کشیده بود، نیمخیز شد و به پنجره نگاه کرد. مشخص نبود که چه کسی پشت پنجره است. بیحوصله پا شد و چادرش را سرش کشید و دم در پارکینگ رفت. در ورودی اتاق آقا رجب به خیابان از توی پارکینگ باز میشد. در را که باز کرد، احد را دید. خودش را کمی جمعوجور کرد. با طنازی گوشه چشمش را نازک کرد و چادرش را طوری روی سرش مرتب کرد که ۱۴ النگویش دیده شود. احد اجازه خواست که برای خواستگاری فائزه بیاید. زهرا یکهای خورد. سکوتی برقرار شد و بعد کوتاه جواب داد: «بیا».
روزها گذشت ...
شب جمعه بود. احد در صندوقچهاش را باز کرد. لباس سفیدش که با وسواس تا شده بود را در آورد و آن را پوشید. با یک دسته گل گلایل قرمز و یک جعبه شیرینی به سمت اتاق آقا رجب رفت. به پنجره که رسید آرام به شیشه آن زد. آقا رجب در را باز کرد. تعارفش کردند بالای اتاق بنشیند. احد نشست. آقا رجب هم کنار دستش نشست، کنار کمدی که عکس چشم و ابرو رویش چسبیده بود. اعظم خانم به پشتی دیوار سمت راست احد تکیه داده بود. زهرا هم که داشت زیر چادر سفیدش به زینب شیر میداد، نشسته بود کنار اعظم خانم. زینب با ولع شیر میخورد و چشمهایش همچنان میخندید. فائزه هم با دلی نگران کز کرده بود کنج دیوار، زیر قاب «و ان یکاد». گوشه قاب دو عکس قدیمی از آقا رجب و فائزه بود. مال آن زمانها که فائزه هنوز میخندید. صحبتها انجام شد. قرار ازدواج برای سه ماه آینده گذاشته شد. برای شب عید قربان. شبی که همه جا پر میشد از آگهی «گوسفند زنده، تحویل در محل!».
فردای روز خواستگاری، اعظم خانم از صبح که پا شد، درد شدیدی در شکمش احساس میکرد. دمدمای غروب بود که دیگر روی پا بند نبود. از درد به خودش میپیچید. آقا رجب نبود. رفته بود برای همسایهها خرید کند. زهرا بیتاب شده بود. نمیدانست چه کار باید بکند. هی قربونصدقه اعظم خانم میرفت. فائزه دوید طبقه اول. در خانهای را زد. کسی باز نکرد. به سمت در دیگری رفت. در زد. باز کسی در را باز نکرد. در سوم را زد. این بار فرزانه خانم، زن همسایه در را باز کرد. فائزه داستان را تعریف کرد. فرزانه خانم سریع مانتویش را پوشید و به پایین دوید. با کمک زهرا، اعظم خانم را توی ماشین گذاشتند. زهرا هم سوار شد و به سمت بیمارستان رفتند. فائزه ماند و زینب و یک دل نگران. چشمهای زینب همچنان میخندید. هوا تاریک شده بود که ماشین فرزانه خانم برگشت. اعظم خانم در ماشین نبود. اعظم خانم مرد.
اعظم خانم همیشه میگفت که دوست دارد کنار پسرش محمد خاک شود. آقا رجب عاشق اعظم خانم بود ولی این را هیچوقت بهش نگفته بود. دوست داشت که تنها خواسته او را برآورده کند. فردای آن روز ماشینی گرفتند و همگی به سبزوار برگشتند. با دخترش و دو نوهاش و جسم بیجان اعظم خانم که حالا دیگه کسی نبود تا مهربانی را از چهرهاش مخفی کند. آقا رجب برگشت و دیگه کسی خبری از اون نشنید.
روزها گذشت ...
صبح روزی که درد شکم اعظم خانم شروع شده بود، احد حرکت کرده بود سمت کابل برای آماده کردن زندگی جدیدش. بیخبر از همهجا. حالا بعد از سه ماه برگشته بود. داستان را از همسایهها شنیده بود. درختهای کوچه دیگر برگی برای ساختن سایه نداشتند. احد نشسته بود دم در ساختمان. باد از لای پنجره نیمهباز مانده اتاق آقا رجب به داخل میوزید و صدای خالی بودن آن را بلند میکرد. اتاقی که روی دیوارش جای سفیدی قاب «و ان یکاد» باقی مانده بود. احد به انتهای کوچه چشم دوخته بود که کی دوباره انگشتهای ظریف فائزه درز آجر دیوار خانهها را دنبال میکند.