سعادت‌آباد

2 minute read

Published:

جمعیت زیادی آمده بود برای تماشا. خورشید هنوز طلوع نکرده بود و هوا تاریک بود. چند دقیقه‌ای تا ساعت پنج مانده بود. صدای کلاغ‌ها که پیشواز صبح رفته بودند در همهمه جمعیت گم شده بود. جمعیتی که هر دم بر آن افزوده می‌شد. جمعیتی که به ذوق دیدن واقعه‌ای، خواب شیرین صبح‌گاهی را از خود دریغ کرده بود. جمعیتی که یک‌صدا خواستار اجرای حکم بود. حکم اعدام. اعدام او.

او را از ماشین پیاده کردند. دست‌هایش از پشت بسته بود و پارچه‌ای تیره، زودتر از موعد، دیدن دنیا را بر او حرام کرده بود. دو سرباز دو طرف او را گرفته بودند و هدایتش می‌کردند به سمت جایگاه. دمپایی‌ لاستیکی‌اش روی زمین کشیده می‌شد. سنگ‌ریزه‌ای زیر پایش چرخید. پایش لغزید. سربازها مانع از افتادنش شدند. بی‌تفاوتی خاصی در راه رفتنش بود. انگار که خودش هم دیگر دلیلی برای بودن نداشت.

جمعیت همچنان فریاد اعدام باد سر می‌داد. تنها یک نفر بود در بین جمعیت که بغض گلویش را گرفته بود. توان نفس کشیدنش را گرفته بود. تنها او یک نفر بود که دلش گرفته بود. او که جرات زار زدن که نه، جرات اشک ریختن هم نداشت. قطره‌های اشکش بی‌صدا بر گونه‌هایش می‌غلطید و او آنها را پشت چادر مشکی‌اش مخفی می‌کرد. هق‌هق گریه‌اش را قورت می‌داد تا مگر شناخته شود. دوربین‌های تلویزیون در بین جمعیت در حال چرخش بودند تا سوژه‌های خود را شکار کنند. تا نشان دهند مردم تشنه عدالت را.

سربازی شانه خود را تکیه‌گاه او کرد تا بتواند به روی چهارپایه برود. سرش را در حالی که بالا گرفته بود، هوای تازه صبح را با تمام وجود به درون کشید. طناب به دور گردنش انداخته شد. حکم خوانده شد. چهارپایه از زیر پایش کشیده شد. طناب، گردنش را سفت گرفته بود. گردن لاغرش تحمل وزنش را نداشت. صدای شکستن استخوان‌های گردنش در هوا پیچید. هیچ کس آن را نشنید. اشک درد از گوشه چشمانش چکید. کسی آن را ندید. پاهای رهایش می‌لرزید. تمام تنش می‌لرزید. چون ماهی تازه از آب گرفته شده. حالا هوا را از او گرفته بودند. دست‌های از پشت بسته‌شده‌اش مشت می‌شدند و باز می‌شدند. گویی که می‌خواستند به زندگی چنگ بزند. بالا و پایین می‌پرید. خیلی تند، خیلی تند، خیلی تند ...

و سکوت همه جا را فراگرفت. او به معراجی بر فراز دار رفته بود. بادی سرد شروع به وزیدن کرد. پیکر او که حالا بی‌جان بود،‌ چون پرچم نیم‌افراشته‌ای، سبک در هوا تکان می‌خورد. دم‌پایی پای چپش آرام سر خورد و به زمین افتاد. دوربین‌ها، فضای جمعیت مشتاق عدالت را ثبت می‌کردند. اما آن لنزهای قوی ندیدند آن صورتکی را که پژمرده شد در پشت آن چادر مشکی. خورشید بی‌جان پاییزی داشت طلوع می‌کرد و نور بی‌رمق خودش را بر سر همه می‌گستراند.