نیویورک

1 minute read

Published:

و نیویورک بودم چند روزی. شهر برج‌های سر به فلک کشیده، تابلوهای نورانی و فریبنده، مجسمه آزادی، لیموزین‌های صف‌کشیده شده در خیابان، بوی گوشت سرخ‌ شده و کچاپ در آسمان، سالگرد تولد ۱۲۵ سالگی کوکاکولا، وال‌استریت و مرکز تجارت جهانی و جای خالی برج‌های دوقلو. نیویورک بودم چند روزی. شهری شلوغ و پرترافیک، کوچه‌های کثیف، چهره‌های گرفته، شکم‌های گرسنه، سرهای در زباله. نیویورک. شهری که پول ارزش است و دیگر هیچ. شهری که باید گرگ بود، باید خورد تا خورده نشد. مغازه‌ای رفتم برای خرید. پسری فربه و سیاه که شاگرد تازه‌کار مغازه بود داشت با دقت به دستان بالاسریش نگاه می‌کرد که چطور قیمت خریدها را در فاکتور فروش وارد کند. نگرانی دلش را در لرزه ته چشمش می‌شد حس کرد. نگران از دست دادن کار. لرزش دستش موقع نوشتن فاکتورها، موید این امر بود. نگران از اینکه اگر کار خود را از دست بدهد، ارزشی برابر با کیسه زباله‌ای دارد که شبانه در بیرون مغازه گذاشته می‌شود. و آن روز میدان تایمز را که شناسه به تابلوهای دل‌فریب هست را می‌پیمودم و سر به آسمان می‌بردم برای دیدن انتهای برج‌ها. برج‌هایی که ساخته اشک دیده ما و خون دل شما بودند. و بعد از دو ساعت پیاده‌روی رسیدم به جای خالی برج‌های دوقلو. جای خالی‌ای که درک حس عاملانش زیاد غریب نیست. و درنهایت نیویورک شهری به مثال سطل آشغال. سطل آشغالی با ظاهری زیبا و چشم‌نواز. چنان چشم‌نواز که آدم را غافل از آن بوی متعفن می‌کند. و حالا در فرودگاه هستم، خوشحال از ترک این سرا.