طرح یک سوال
Published:
سوت بمبی که در گیشا، دو کوچه بالاتر از خانهمان ساختمانی را ویران کرد، هنوز در گوشم هست. دوم دبستان بودم در آن زمان. زمانی که تمام عشق من و هم نسلانم ساعت پنج عصر بود، پای تلویزیون به ذوق دیدن یک ساعت برنامه کودک. یک ساعت برنامه کودکی که هر چه میگذاشت، چه خوب و چه بد، لذتش را میبردیم. ۲۶ سال گذشته است از آن روزها. حالا دیگر نه اثری از آن خانه ویران هست و نه تصویری از آن برنامهها. دیگر شبکههایی خاص شبانهروز برنامه پخش میکنند برای کودکان، بیوقفه. ندیدم دیگر ذوق آن روزها را در چشمان کودک امروز که بیاعتنا از جلوی تلویزیون میگذرد و نگاهی به آن نمیاندازد. گاه شک میکنم در سودمندی روند گسترش اطلاعات. سودمندی روندی که در نظرم به مثابه موجی سینوسیست که قله آن گذشته است و رو به نزول دارد. نزولی که ما را از نسلی پرشور به نسلی لایکزن فیسبوک تبدیل کرده است.
چندی پیش مسعود بهنود در مقالهای نوشته بود که «چرا حالا نمیشود». چرا دیگر «نه نامه عیسی سحرخیز، زندانی از جانگذشته موج چنان میاندازد، نه به بند کشیدهشدن میرحسین و خانم رهنورد، کروبی و همسرش. نه نامههای تکاندهنده و زیبای نوریزاد، نه شرح درد مردمان محترمی که نعش آنها از در زندان به در آمد. نه مرگ عزتالله سحابی، نه مرگ تکاندهنده هاله سحابی و هدی صابر، نه این که با احمد زیدآبادی و مسعود باستانی و بهمن اموئی چه میکنند. خواندم که چه شده است که هیچ واقعهای مارا تکان نمیدهد»، چه شده است که ذوق کودک دهه ۶۰ دیگر در کودک امروز وجود ندارد و شوری که جوان نسل گذشته را به میدان میکشاند کمسو شده است؟ چه شده که حتی توان شنیدن نظر مخالف را هم نداریم. آنی بعد از شنیدن هر سخنی که به مذاق خوش نمیآید، حتی کلام نجیب محمد خاتمی، جنبشی عظیم در انگشتان به راه میافتد برای کلیک کردن. کاش اگر مخالفتی بود، تحرکی هم در پسش میدیدیم.
دنبال مقصر نمیخواهم بگردم که خود به عنوان نمونهای از موجی که در گرماگرم روزهای تاثیرگذار ایران، پشت میز امن خود خارج از میهن، از دریچه مونیتور وقایع را دنبال میکردم، یکی از آنان هستم. دنبال مقصر نمیخواهم بگردم، تنها طرح سوالی بود در ذهن.
چندی پیش مسعود بهنود در مقالهای نوشته بود که «چرا حالا نمیشود». چرا دیگر «نه نامه عیسی سحرخیز، زندانی از جانگذشته موج چنان میاندازد، نه به بند کشیدهشدن میرحسین و خانم رهنورد، کروبی و همسرش. نه نامههای تکاندهنده و زیبای نوریزاد، نه شرح درد مردمان محترمی که نعش آنها از در زندان به در آمد. نه مرگ عزتالله سحابی، نه مرگ تکاندهنده هاله سحابی و هدی صابر، نه این که با احمد زیدآبادی و مسعود باستانی و بهمن اموئی چه میکنند. خواندم که چه شده است که هیچ واقعهای مارا تکان نمیدهد»، چه شده است که ذوق کودک دهه ۶۰ دیگر در کودک امروز وجود ندارد و شوری که جوان نسل گذشته را به میدان میکشاند کمسو شده است؟ چه شده که حتی توان شنیدن نظر مخالف را هم نداریم. آنی بعد از شنیدن هر سخنی که به مذاق خوش نمیآید، حتی کلام نجیب محمد خاتمی، جنبشی عظیم در انگشتان به راه میافتد برای کلیک کردن. کاش اگر مخالفتی بود، تحرکی هم در پسش میدیدیم.
دنبال مقصر نمیخواهم بگردم که خود به عنوان نمونهای از موجی که در گرماگرم روزهای تاثیرگذار ایران، پشت میز امن خود خارج از میهن، از دریچه مونیتور وقایع را دنبال میکردم، یکی از آنان هستم. دنبال مقصر نمیخواهم بگردم، تنها طرح سوالی بود در ذهن.