در پرانتز

3 minute read

Published:

این روزها همه شمشیرها دیگر انگار از رو بسته شده. شمشیرهایی که دیگر ابایی ندارند از عیان شدن. شمشیرهایی که می‌خواهند بنیان طرف مقابل را از بیخ بزنند. یک طرف، دیگری را خرافاتی و عقب‌مانده می‌خواند و دیگری آن طرف را فریب‌خورده و غافل می‌پندارد. شاید من به طرفی گرایش داشته باشم، که حتما دارم، چرا که ادعای بی‌طرف بودن در این دنیای پرمدعا،‌ ادعایی‌ست واهی، اما نمی‌خواهم عقیده شخصی‌ام را در این نوشته وارد کنم. غرضی دیگر دارم از این نوشتار و نه تلاشی برای به کرسی نشاندن حرفی.

مساله، مسالهٔ بودن است. بودن اندیشه‌ای، تفکری، مرامی. بودنِ تلقی خاصی از زندگی در جامعه. در پی این نیستم که بگویم چه طرز فکری درست است و چه غلط. چرا که باوری به مفهوم درست و غلط بودن اندیشه ندارم. تنها می‌توانم بگویم که من چگونه فکر می‌کنم و نه بیشتر. و نه کمتر. باور من بر این هست که بودن هر اندیشه‌ای، دیدگاهی و تلقی خاصی از زندگی، زایده نیازی در آن جامعه است. به این مفهوم که اگر نیازی در پی آن تفکر در جامعه وجود نمی‌داشت،‌ مدت‌ها پیش از این، آن طرز فکر از جامعه رخت بر بسته و به تاریخ پیوسته بود. و حال که تفکری را در جامعه زنده می‌بینیم، مبین آن است که نیازی در پس آن وجود دارد. نیازی برآمده از دل توده مردم.

تا به حال به مجالس روضه و سفره زنانه دقت کرده‌اید. مجالسی که تقریبا از هر طیفی از جامعه بانوان ایران در آن دیده می‌شود. مجالسی که نگاه‌ چندان مثبتی هم در پی ندارند، چه از طرف برخی نهادهای مذهبی و چه از طرف روشنفکران مذهبی و غیر مذهبی (در پرانتز: این کلمه «روشنفکر» چه کلمه بدی‌ست. نه! عین بدی‌ست. خود دوگانگی‌ست). حال می‌بینیم که این نوع مجالس، با بودن آن نگاه منفی در پی‌اش، همچنان به حیات خود در جامعه ادامه می‌دهد. این مراسم زنده است، چون نیازش در جامعه است. چون طالب آن وجود دارد. شاید مجوزی‌ست برای حضور زنان در خارج از خانه بی‌نیاز به جواب‌گویی به سایر اعضاء خانواده. شاید تغییر ماهوی آن از مراسم عزاداری به مراسم‌های شادی و مولودی‌خوانی مويد آن باشد. دلیل هر چه که هست، این مراسم زنده است، چون خواهان دارد.

اگر بخواهم بشمارم، نمونه زیاد است. اگر مراسم سینه‌زنی هست، حتما نیازش در جامعه هست. اگر می‌بینیم که مردم ساعت‌های طولانی از وقت روزانه‌شان را پای فیلم‌های ماهواره‌ای می‌گذرانند، حتما نیازش در جامعه هست. حتما هست که عمر می‌کنند. وقتی می‌بینیم نسل جوونی را که ساعت‌ها در بلوارهای کوچک با ماشین‌ بالا و پایین می‌روند و سوخت می‌سوزانند و در ترافیک گیر می‌کنند، حتما نیازش است. وقتی که شاهد هستیم که تهران پایتخت عمل زیبایی بینی دنیاست، حتما خواسته‌ای در پس‌اش هست.

حال در این بین شاهد هستیم که هر کس، در هر جایگاهی که هست، شمشیر از غلاف بیرون کشیده و بنیان اندیشه طرف دیگر را از ریشه می‌زند، بی‌آنکه بپرسد چرا آن طرف به آن اندیشه گرایش دارد. محکوم نکنیم آن پدری را که در مراسم عاشورایی، سر جگرگوشه‌اش را می‌خراشد. ریشخند نکنیم مادری را که ساعت‌های طولانی از عمرش را پای سریال‌های ماهواره‌ای می‌گذارند. سر تاسف تکان ندهیم برای جوانی که به هر دلیل، وقتش را می‌خواهد در ترافیک بگذراند. شاید لازم باشد گاهی از موضع بالا، خود را پایین کشیم و به میان جمع بیاییم. میان جمع که جایگاه واقعی ماست و آنگاه اگر حرفی داریم، آنجا بیان کنیم. گفتگو کنیم. نقد کنیم. بحث کنیم. بی‌تفاخر. بی‌پوزخند.