تفکرات تنهایی

3 minute read

Published:

ایران را دوست دارم، اما به ایرانی بودنم افتخار نمی‌کنم. اصلا چه جای افتخار دارد چیزی که نقشی در آن نداشته‌ام. شاید من آن دانه گندمی بوده باشم که دیر زمانی پدرم آن را خورد و از دل آن، من نطفه‌ای شدم در رحم مادرم. چه بسا که می‌توانستم پیش از پدرم، با بادی سحرگاهی به فرسنگ‌ها آنطرف‌تر پرتاب شده باشم و شده باشم غذای چهارپایی و یا شاید هم آذوقه زمستانی لشکری مورچه. که شاید در آن حال الان درازگوشی سرخوش و چموش بودم مشغول دویدن در چمن‌زاری و یا شاید شده بودم عضوی از آن لشکر بی‌پایان مورچه و پیشتر از این، زیر پای رهگذری له شده بودم. چه افتخاری، که اصلا افتخار چیست؟ جز خودبرتربینی که ریشه هر نفاق است.

اما ایران را دوست دارم. نه دوست داشتنی از جنس نوستالژی و یادش بخیر. نه از جنس نون سنگک و دیزی و دربند. نه آن دوست‌داشتنی که بعد از برآورده شدنش دل را می‌زند. و یا با گیر کردن در ترافیکی و اداره‌ای عطایش را به لقایش می‌بخشند. دوستش دارم، و نه حتی دوست‌داشتنی از جنس نیاز. همچون هوا برای تن برگ، و یا آب برای تشنه لب، که فراتر از آن. دوستش دارم، همچون که خود را، چرا که من ایرانم و ایران من. من که تمام ماهیت و وجود و اندیشه‌ام ایران است. اگر ایران نبود من نبودم و اگر من، به عنوان یکی از ما، ایران نبود. دوستش دارم، اما نه دوست‌داشتنی از جنس ملی‌گرایی و ناسیونالیستی، که گریزانم از این مفاهیم. دوستش دارم، نه برای خلیج‌فارسش، که چه فرق می‌کند برای من که چه بنامی‌اش. شما بخوانش خلیج بادمجان. و نه برای کوروش کبیرش، که خون‌ها ریخت برای کشور گشایی‌اش، حال به نسبت کمتر ریخت، اما ریخت.

و اکنون چند سالی‌ست که دور از ایرانم. چند سالی که فرصتی‌ بود برای دیدن خود از بیرون. دیدن ضعف‌ها و قوت‌هایم. فرصتی‌ بود برای آنکه بتوانم ایرانم را نقد کنم، همانطور که خود را. برای بهتر شدن. و این چند سال امکانی بود برای سفر و آشنا شدن با دیگر آدم‌ها. فرهنگ‌ها. تا که بهتر ببینم که در کجای این جهان ایستاده‌ام. و یاد گرفتم. سال‌های زیادی را در سوئد بودم. سرزمینی که به پاس ارزشی که برای اقشار ضعیف جامعه می‌دهد، باید برایش تمام قد ایستاد. کودکان، سالخوردگان، معلولان. سوئدی که پناهنگاه مهاجران سومالی شده است. هممم … و آن سوئد انسان‌دوستی که جزو ۱۰ کشور برتر تولید کننده تسلیحات جنگی در دنیاست. تسلیحاتی که با آن گل نمی‌کارند، آدم می‌کشند. و معلوم نیست از پس آن تسلیحات چند انسان بی‌گناه جان باخته‌اند. عجب دنیای دوگانه‌ای‌ست.

و در این سال‌ها فرصتی نیز دست داد تا کوتاه زمانی در آمریکا زندگی کنم. کشوری که مهد آزادی‌های شخصی می‌خوانندش. و البته این‌طور هم هست. در آن سرا انسان آزادست به مصرف. مصرف تا به بی‌نهایت. که اصلا بقای آن سرا در مصرف‌ست. انسان در آن سرا آزاد است. یعنی فکر می‌کند که آزاد است. اما کافی‌ست که خلاف جهت مصرف قدمی بردارد. اصلا اگر بتواند خلاف آن قدمی بردارد. و آن زمان محکوم به نابودی‌ست. و دلم می‌گیرد وقتی تشابه عجیبی در الگوی رفتاری فرهنگی ایران و آمریکا می‌بینم. خنده‌دار نیست؟ در بین کشورهای زیادی که دیده‌ام هیچ کجا شبیه‌تر به ایران نبود جز آمریکا. این دشمن سی و چند ساله‌اش.

و اما بزرگترین مشکل ایرانم را در بسته بودنش می‌بینم. بسته بودن ارتباط مردمش با مردم دیگر کشورها. محدود بودن تبادلات فرهنگی‌اش. تبادلاتی که تنها مجرای ورودی آن کانال‌های ماهواره‌ست و سایت‌های اینترنتی و دیدن فضایی که فاصله دارد با واقعیت حاضر جوامع امروز. نتیجه این بسته بودن‌ست که ایران من، این پاره تن، شده‌ست یک کشور چهل‌تکه. یک چهل‌تکه ناموزون. کشوری که مدت‌هاست چراغ قرمز فرهنگی‌اش به علامت هشدار روشن شده‌ست و معلوم نیست که اگر برای آن کاری نکنیم سرانجامش چه خواهد شد.