لامبادا
Published:
ظهر تابستان بود. مادر و بقیه در خواب ظهرگاهی بودند. من بودم که با چشمانی گستاخ و هراسان، نوار ویدیوی وی-اچ-اس مخفی شده در پس کشو را جستجو میکردم. نوار را در ویدیوی تازه خریده شده گذاشتم و چسبیده به تلویزیون فیلم را نگاه کردم. چیزی از جنس آتش در رگهایم جاری شده بود. آتش حسی ناشناخته و تازه سربرآورده در وجودم. من ۱۲ ساله. یک چشم خیره به تلویزیون بود و چشمی دیگر نگران، به در اتاق مادر دوخته شده بود. دریای نیلی رنگ. نخلهای برافراشته. ساحلی زیبا و موسیقی لامبادا. دخترکان زیبارو که با دامنهای کوتاه مینیژوپ چرخ میزدند در آغوش پسرکان. و با هر چرخش خود، شعلهور میکردند آن آتش خفته وجودم را. نفسهایم کوتاه و عرق شرم بر پیشانیام بود. حسی از جنس گناهی آمیخته با لذت درونم را پر کرده بود. و قلب بود که سنگین سنگین ضربه میزد در پس سینهام.
تمام اینها تصویری بود که لحظهای در ذهنم گذشت. آن زمان که در تاریک روشنای صبح شتابان به سمت مترو میدویدم و نوای لامبادا را میشنیدم. اما آن نوا نه از میان ساز پریچهرگان خرامان، که از آکاردئون جوانکی بود که در دمای زیر صفر صبحگاهی با انگشتانی یخزده مشغول نواختن بود. با کلاهی سیاه کشیده شده تا بر روی ابروهایش و جعبهای کوچک و خالی روبرویش. جعبهای منتظر روزیه آن روزش. و من بیتوجه و گذرا گذشتم از پیش روی او. پلههای مترو را دو تا یکی به سمت پایین پیمودم برای رسیدن به مترو. قلبم باز سنگین سنگین در سینهام میزد ... و من مترو را از دست دادم.
تمام اینها تصویری بود که لحظهای در ذهنم گذشت. آن زمان که در تاریک روشنای صبح شتابان به سمت مترو میدویدم و نوای لامبادا را میشنیدم. اما آن نوا نه از میان ساز پریچهرگان خرامان، که از آکاردئون جوانکی بود که در دمای زیر صفر صبحگاهی با انگشتانی یخزده مشغول نواختن بود. با کلاهی سیاه کشیده شده تا بر روی ابروهایش و جعبهای کوچک و خالی روبرویش. جعبهای منتظر روزیه آن روزش. و من بیتوجه و گذرا گذشتم از پیش روی او. پلههای مترو را دو تا یکی به سمت پایین پیمودم برای رسیدن به مترو. قلبم باز سنگین سنگین در سینهام میزد ... و من مترو را از دست دادم.