سالهای ابری
Published:
مترو پر، اما ساکت بود. مثل معمول هر روز صبح. جای نشستن نبود. سرها یا در روزنامه بود و یا در گوشیهای «هوشمند». عدهای هم هدفون به گوش بودند و چشم بسته. کسی با کسی با صحبت نمیکرد. تنها صدا، صدای چرخهای مترو بود که در تاریکی تونل میپیچید و گوش را پر میکرد. ایستگاه «سولنا» عدهای پیاده شدند و جای نشستنی باز شد. نشستم. من هم کتابم را باز کردم و شروع به خواندن کردم. همچون بقیه. سالهای ابری، علیاشرف درویشیان:
«آهنگ چهار مضراب نوازندگان به اوج رسیده. چهار مضراب برای من یعنی بغض گلوگیر. ضربههای تار، پلهپله بالا میرود و از آن بالا یکهو میسرد پایین و توی دلم را خالی میکند. شعلههای آتش زیر دیگها، روی حوض ستارهای، بازی میکنند. در چهرهها سرخی آتش میرقصد. چراغ تریک زوایای حیاط را روشن کرده. صدای تار پرده گوشم را میلرزاند. و بیبی ناگهان در وسط معرکه است. درست جلو عروس و داماد. دو تار گیسوی بافته شدهاش از زیر چادر بیرون آمده. دو گوشه دستکهای چادر را در مشت گرفته. به هوا میپرد. با یک پا. و دو پا به زمین میآید. برمیگردد. به سمت راست خم میشود. پشتش را تکان میدهد. دستکهای چادر را ول میکند، اما مواظب هست که چادر از سرش نیفتد. دستها را بالای سر میبرد و بشکن میزند. فقط دو سه تا. نه زیاد که از شور به درش کند. دو سه تا بشکن. زیباتر از زخمههای تار. قشنگتر از ضربههای انگشت بر دایره. یک لحظه تصور میکنم که این خود بیبی است که دایره میزند. میچرخد. با یک پا به هوا. دو پا بر زمین. چرخ. تکان دادن دستکهای چادر نماز. ولکن آن را. دست به کمر بردن و چرخیدن. … آه بیبی جان برای تو گلویم پر از غصه و بغض است … گره چادر نمازت را باز کن. بالهای فرشتهایات را رها کن. بچههایت را بزرگ کردی. با کیسهکشی و رختشویی و خیاطی. به سربازی فرستادهای و کوه به کوه و دره به دره پیشان دویدهای. شبها چراغ به دست در برف و یخ نشستهای به انتظارشان و پینهها و تاولهایشان را قیچی کردی با دلسوزی … تو این همه هنرمند بودی بیبیجان و هیچ کس خبر نداشت؟»*
مترو از تونل خارج شد و با خروجش آن هجمه صدای چرخ پیچده در دازای تونل، در لحظهای خاموش شد. از پنجره بیرون را نگاه کردم. ابرهای تیره، هوا را تاریکتر از معمول کرده بودند. باران نبود، اما قطرههایی را میدیدی که بر شیشه مینشستند و با حرکت مترو بر صفحه شیشه کشیده میشدند. همه در یک جهت. بادی هم میوزید. خم شدن سر درختان آن را نشان میداد. درختان بلندی که تن آخرین برگهای زرد خود را به دم باد میسپردند. برگهایی که سرخوشانه در باد میرقصیدند. چرخ میزدند. به هوا میرفتند و پایین میآمدند. مثل بیبی. «بیبی چقدر قشنگ است. از عروس قشنگتر. دستهایش را در دستانم میگیرم و میبوسم. سرم را روی پایش میگذارم»*.
* سالهای ابری، جلد دوم - علیاشرف درویشیان
«آهنگ چهار مضراب نوازندگان به اوج رسیده. چهار مضراب برای من یعنی بغض گلوگیر. ضربههای تار، پلهپله بالا میرود و از آن بالا یکهو میسرد پایین و توی دلم را خالی میکند. شعلههای آتش زیر دیگها، روی حوض ستارهای، بازی میکنند. در چهرهها سرخی آتش میرقصد. چراغ تریک زوایای حیاط را روشن کرده. صدای تار پرده گوشم را میلرزاند. و بیبی ناگهان در وسط معرکه است. درست جلو عروس و داماد. دو تار گیسوی بافته شدهاش از زیر چادر بیرون آمده. دو گوشه دستکهای چادر را در مشت گرفته. به هوا میپرد. با یک پا. و دو پا به زمین میآید. برمیگردد. به سمت راست خم میشود. پشتش را تکان میدهد. دستکهای چادر را ول میکند، اما مواظب هست که چادر از سرش نیفتد. دستها را بالای سر میبرد و بشکن میزند. فقط دو سه تا. نه زیاد که از شور به درش کند. دو سه تا بشکن. زیباتر از زخمههای تار. قشنگتر از ضربههای انگشت بر دایره. یک لحظه تصور میکنم که این خود بیبی است که دایره میزند. میچرخد. با یک پا به هوا. دو پا بر زمین. چرخ. تکان دادن دستکهای چادر نماز. ولکن آن را. دست به کمر بردن و چرخیدن. … آه بیبی جان برای تو گلویم پر از غصه و بغض است … گره چادر نمازت را باز کن. بالهای فرشتهایات را رها کن. بچههایت را بزرگ کردی. با کیسهکشی و رختشویی و خیاطی. به سربازی فرستادهای و کوه به کوه و دره به دره پیشان دویدهای. شبها چراغ به دست در برف و یخ نشستهای به انتظارشان و پینهها و تاولهایشان را قیچی کردی با دلسوزی … تو این همه هنرمند بودی بیبیجان و هیچ کس خبر نداشت؟»*
مترو از تونل خارج شد و با خروجش آن هجمه صدای چرخ پیچده در دازای تونل، در لحظهای خاموش شد. از پنجره بیرون را نگاه کردم. ابرهای تیره، هوا را تاریکتر از معمول کرده بودند. باران نبود، اما قطرههایی را میدیدی که بر شیشه مینشستند و با حرکت مترو بر صفحه شیشه کشیده میشدند. همه در یک جهت. بادی هم میوزید. خم شدن سر درختان آن را نشان میداد. درختان بلندی که تن آخرین برگهای زرد خود را به دم باد میسپردند. برگهایی که سرخوشانه در باد میرقصیدند. چرخ میزدند. به هوا میرفتند و پایین میآمدند. مثل بیبی. «بیبی چقدر قشنگ است. از عروس قشنگتر. دستهایش را در دستانم میگیرم و میبوسم. سرم را روی پایش میگذارم»*.
* سالهای ابری، جلد دوم - علیاشرف درویشیان