سرزمین‌های شمالی

1 minute read

Published:

بعضی لحظه‌ها ناب هستند. لحظه‌هایی که دوست داری ثبت‌شون کنی. درست مثل این لحظه من. نوای زخمه‌های مسعود شعاری بر تارهای سه‌تارش در گوشی هدفونم پیچیده است. در سایه باد. پشت میز قهوه‌خانه‌ای نشسته‌ام. کنار پنجره‌ای سمت راستم که به آب‌های باز، باز می‌شود. گل‌های ارکیده ارغوانی رنگ در گلدان سفالی‌شان و کوزه و شمعدانی کنارش لب طاقچه پنجره آرام نشسته‌اند. ابرهای یک‌دست آخرین روز نوامبر، آسمان را تیره کرده‌اند. باد ملایمی که شروع شده بود، کم‌کم تند می‌شود و آب آرام را به شور در می‌آورد. در آنطرف آب، در فاصله‌ای نه چندان دور، تپه‌ای هست با خانه‌های پراکنده در بین درختان بی‌برگ. خانه‌هایی با سقف‌های شیروانی رنگی، نارنجی، صورتی، قهوه‌ای. در گوشه دیگری از آب، جمع خوش مرغابیان سرسبز را می‌بینی که آرام در بین خوشه‌های بلند زرد سربرآورده از آب می‌خرامند. تنها هستم در قهوه‌خانه. میز و صندلی‌های خالی منتظرند تا کسی بیاید و سکوت آنها را بشکند. قهوه‌ای سفارش داده‌ام. بخار آن بالا می‌رود و می‌چرخد و می‌رقصد. مثل موج آب. مثل دل من. مثل نوای سه‌تار که همچنان در گوشم می‌پیچد.

کم‌کم دارم می‌ترسم. می‌ترسم که نکند دارم دل می‌بندم به این سرزمین یخ‌زده. به این سرزمین لعنتی دوست‌داشتنی. به این سرزمین شمالی. نکند دارم دل می‌بندم به اینجا و بی‌خبر از آن هستم. من که لحظه‌شماری می‌کنم برای گذشتن این روزها و برگشتن به خانه. ایران. من که لحظه لحظه ذهنم تجسم زمان بازگشت هست. نکند دارم دل می‌بندم به اینجا و غافلم، حال که زمان بازگشت نزدیک شده است. نکند ...