گزارش یک روز
Published:
صبح:
رادیوی تاکسی روشن است و مجری برنامه با انرژی میگوید «سلااااااام هموطن، صبح بخیرررررر». ساعت را نگاه میکنم، هنوز هفت نشده. از میدان کاج به سمت میدان ونک میروم. «خدایا به امید تو، نه خلق روزگار». راننده تاکسی بود که روز کاریاش را شروع کرده است و همراه انرژی مجری رادیو برای مسافرانش آرزوی سلامت میکرد. میدان ونک پیاده میشوم. خیابان برزیل. مرد گل فروشی، سفره گلش را کنار پیادهرو پهن کرده است و با وسواس، خار رزهای قرمز رنگی که روبرویش چیده است را میچیند و لای زرورق میگذارد. چند قدم پایینتر، پیرمردی دو تارنوازی نشسته است. دستهایی چروکیده دارد، اما با شور مینوازد. هر روز همانجا مینشیند. سر در گریبان دارد و چهرهاش را درست نمیبینم. به میدان ونک میرسم. چراغ عابر قرمز رنگ، سبز میشود و جمعیت منتظر، راه میافتد. «هی الاغ». صدای داد عابری بلند میشود. برمیگردم و ماشین بیخیالی را میبینم که بیتوجه به جمعیت، به میان عابرین رفته است و راه را بر آنها بسته است. شیشه بالا کشیدهاش شاید مانع شنیدن ارادت مردم به او شده باشد. ادامه میدهم. سر خیابان برزیل، جورابفروشی نابینایی نشسته است. جای هر روزه او هم، همانجاست. «ببخشید این چند تومنیه؟»، صدای آرام جورابفروش بود که از عابرین میپرسید. میبینم که اتوبوس بیارتی به سمت چهارراه ولیعصر وارد ایستگاه میشود. میدوم تا به اتوبوس برسم. میرسم. از روبروی پارک ساعی که عبور میکنیم، باد خنکی از لای پنجره به درون میآید و هوای داخل اتوبوس را تازه میکند. چهارراه طالقانی پیاده میشوم. گوشی هدفون را در گوشم میگذارم. محسن نامجو میخواند. منتظر چراغ راهنما هستم تا اجازه عبور به عابرین دهد. با سبز شدن چراغ راه میافتم. ناگهان خودم را با اتوبوسی خارج از انتظار روبرو میبینم. کمی عقب میکشم تا او بگذرد. سرم را که بالا میآورم، تابلوی بزرگی را روبروی خط عابر میبینم که با خطی درشت روی آن نوشته «گذرگاه عابر، امنیت خاطر». جملهای که قافیه ساختگیاش را راننده اتوبوس هم باور نکرده است. محسن نامجو در گوشم میخواند: «آی ملت، مدرنیته رو اخلاق سگ آورد، آی ملت، چارقد و شلیته رو اخلاق سگ آورد». از چهارراه عبور میکنم. روزنامه اعتماد میخرم و کمی پایینتر به دانشگاه میرسم. جایی که عشق در آن جاریست.
عصر:
ساعت حدود ۷ عصر هست و دارم به منزل برمیگردم. مسیر صبح را خلاف جهت طی میکنم. چهارراه طالقانی. اتوبوس بیارتی به سمت ونک. سوار میشوم. جای نشستن هست و میشینم. گوشی هدفون را باز به گوش میگذارم و سر به شیشه تکیه میدهم. اتوبوس حرکت میکند. زیاد از راه افتادن اتوبوس نگذشته که ترمز سختی میکند و با یک پراید مماس میکند. صداها بالا میرود. گوشی هدفون را از گوشم در میآرم. راننده اتوبوس بود که داد زد «برو آشغال». گوشی را دوباره به گوشم میگذارم و سر به شیشه میگذارم. باز نامجوست که میخواند «ای کاش، ای کاش، ای کاش...، داوری، داوری، داوری...، در کار، در کار، در کار...». یک ساعتی از راه افتادن گذشته است که به میدان ونک میرسم. پیاده میشوم. سر خیابان برزیل، روبروی چرم مشهد، خانم پاک و نظیفی مینشیند که سبزی خوردن میفروشد. سبزیهایی که با سلیقه دستهبندی شدهاند. جای همیشگی او هم همینجاست. باز چراغ قرمز است و من پشت چراغ. در تاریکای شب، مرد ژندهپوشی را میبینم که با کمک سیمی خم شده، سعی در بیرون کشیدن پول از صندوق صدقه دارد. چراغ سبز و قرمز میشود، اما او همچنان در حال کلنجار رفتن با صندوق است. از چراغ میگذرم. بعد از خط عابر، نوای سنتور فضا را پر کرده است. نوای سنتور جوانی سبزروی با ریشی نه چندان بلند. از کنار او هم میگذرم. بعد از صف طولانی ماشینهای خطی، سوار ماشین سعادتآباد میشوم و میدان کاج پیاده میشوم و منتظر آخرین ماشین به سمت منزل میمانم. و پیوسته ماشینهای شاسیبلند هستند که از روبرویم میگذرند. همچنان نوای موسیقی در گوشم صدا میکند. فرامز اصلانی جوان است که میخواند: «دوست میدارم تو را هموطن، دوست میدارم تو را ای چو من، دست در دستم بنه این زمان، تا روشنتر شود روزمان».
رادیوی تاکسی روشن است و مجری برنامه با انرژی میگوید «سلااااااام هموطن، صبح بخیرررررر». ساعت را نگاه میکنم، هنوز هفت نشده. از میدان کاج به سمت میدان ونک میروم. «خدایا به امید تو، نه خلق روزگار». راننده تاکسی بود که روز کاریاش را شروع کرده است و همراه انرژی مجری رادیو برای مسافرانش آرزوی سلامت میکرد. میدان ونک پیاده میشوم. خیابان برزیل. مرد گل فروشی، سفره گلش را کنار پیادهرو پهن کرده است و با وسواس، خار رزهای قرمز رنگی که روبرویش چیده است را میچیند و لای زرورق میگذارد. چند قدم پایینتر، پیرمردی دو تارنوازی نشسته است. دستهایی چروکیده دارد، اما با شور مینوازد. هر روز همانجا مینشیند. سر در گریبان دارد و چهرهاش را درست نمیبینم. به میدان ونک میرسم. چراغ عابر قرمز رنگ، سبز میشود و جمعیت منتظر، راه میافتد. «هی الاغ». صدای داد عابری بلند میشود. برمیگردم و ماشین بیخیالی را میبینم که بیتوجه به جمعیت، به میان عابرین رفته است و راه را بر آنها بسته است. شیشه بالا کشیدهاش شاید مانع شنیدن ارادت مردم به او شده باشد. ادامه میدهم. سر خیابان برزیل، جورابفروشی نابینایی نشسته است. جای هر روزه او هم، همانجاست. «ببخشید این چند تومنیه؟»، صدای آرام جورابفروش بود که از عابرین میپرسید. میبینم که اتوبوس بیارتی به سمت چهارراه ولیعصر وارد ایستگاه میشود. میدوم تا به اتوبوس برسم. میرسم. از روبروی پارک ساعی که عبور میکنیم، باد خنکی از لای پنجره به درون میآید و هوای داخل اتوبوس را تازه میکند. چهارراه طالقانی پیاده میشوم. گوشی هدفون را در گوشم میگذارم. محسن نامجو میخواند. منتظر چراغ راهنما هستم تا اجازه عبور به عابرین دهد. با سبز شدن چراغ راه میافتم. ناگهان خودم را با اتوبوسی خارج از انتظار روبرو میبینم. کمی عقب میکشم تا او بگذرد. سرم را که بالا میآورم، تابلوی بزرگی را روبروی خط عابر میبینم که با خطی درشت روی آن نوشته «گذرگاه عابر، امنیت خاطر». جملهای که قافیه ساختگیاش را راننده اتوبوس هم باور نکرده است. محسن نامجو در گوشم میخواند: «آی ملت، مدرنیته رو اخلاق سگ آورد، آی ملت، چارقد و شلیته رو اخلاق سگ آورد». از چهارراه عبور میکنم. روزنامه اعتماد میخرم و کمی پایینتر به دانشگاه میرسم. جایی که عشق در آن جاریست.
عصر:
ساعت حدود ۷ عصر هست و دارم به منزل برمیگردم. مسیر صبح را خلاف جهت طی میکنم. چهارراه طالقانی. اتوبوس بیارتی به سمت ونک. سوار میشوم. جای نشستن هست و میشینم. گوشی هدفون را باز به گوش میگذارم و سر به شیشه تکیه میدهم. اتوبوس حرکت میکند. زیاد از راه افتادن اتوبوس نگذشته که ترمز سختی میکند و با یک پراید مماس میکند. صداها بالا میرود. گوشی هدفون را از گوشم در میآرم. راننده اتوبوس بود که داد زد «برو آشغال». گوشی را دوباره به گوشم میگذارم و سر به شیشه میگذارم. باز نامجوست که میخواند «ای کاش، ای کاش، ای کاش...، داوری، داوری، داوری...، در کار، در کار، در کار...». یک ساعتی از راه افتادن گذشته است که به میدان ونک میرسم. پیاده میشوم. سر خیابان برزیل، روبروی چرم مشهد، خانم پاک و نظیفی مینشیند که سبزی خوردن میفروشد. سبزیهایی که با سلیقه دستهبندی شدهاند. جای همیشگی او هم همینجاست. باز چراغ قرمز است و من پشت چراغ. در تاریکای شب، مرد ژندهپوشی را میبینم که با کمک سیمی خم شده، سعی در بیرون کشیدن پول از صندوق صدقه دارد. چراغ سبز و قرمز میشود، اما او همچنان در حال کلنجار رفتن با صندوق است. از چراغ میگذرم. بعد از خط عابر، نوای سنتور فضا را پر کرده است. نوای سنتور جوانی سبزروی با ریشی نه چندان بلند. از کنار او هم میگذرم. بعد از صف طولانی ماشینهای خطی، سوار ماشین سعادتآباد میشوم و میدان کاج پیاده میشوم و منتظر آخرین ماشین به سمت منزل میمانم. و پیوسته ماشینهای شاسیبلند هستند که از روبرویم میگذرند. همچنان نوای موسیقی در گوشم صدا میکند. فرامز اصلانی جوان است که میخواند: «دوست میدارم تو را هموطن، دوست میدارم تو را ای چو من، دست در دستم بنه این زمان، تا روشنتر شود روزمان».