ماشین روز قیامت

1 minute read

Published:

دود هوا را پر کرده بود و به سختی می‌توانستم نفس بکشم. درون شیار پناه گرفته بودم. هر طرف را که نگاه می‌کردم هاله‌ای از بچه‌های خط را می‌دیدم که بی‌حرکت گوشه‌ای افتاده بودند. عباس با دوربین از بالای شیار نزدیک شدن دشمن را نگاه می‌کرد و با دست به ما اشاره می‌کرد. صدای علی را می‌شنیدم که به من فریاد می‌کشید: «بزن امیر، د یالا بزن امیر، پس چی کار می‌کنی؟». سعی کردم بایستم. پاهایم توان وزنم را نداشتند. می‌لرزیدم. دستم را روی ماشه گذاشتم و بی‌هدف شروع به شلیک کردم. گوشم زنگ می‌زد. دیگر صدایی نمی‌شنیدم. گوشیم زنگ خورد. نگاه کردم، علی بود. گفت که عباس را پیدا کرده. گفت که هماهنگ کرده که به دیدنش برویم. خوشحال بودم. غمگین بودم. تصویر نگاه عباس در چشمم بود. نیروهای دشمن خیلی نزدیک شده بودند. شروع به شلیک کردم. تعادل نداشتم. دستم لغزید. «آآآآآی». صدای عباس بود. عباس را زدم. عباس غلت خورد و به پایین افتاد. خواستم به طرفش بدوم، اما نتوانستم. نیروهای دشمن تقریبا به شیار رسیده بودند. عباس با چشمانی منتظر به من نگاه می‌کرد. نتوانستم حرکت کنم. علی هم از پشت من را صدا می‌زد: «د یالا امیر، دیر می‌شه، عباس منتظره». شیرینی را گرفتم و راه افتادیم. رسیدیم به جایی که عباس بود. در حیاط ساختمان نیمه باز بود. از نگهبانی اجازه ورود گرفتیم و وارد شدیم. تلویزیون کوچک اتاق نگهبان روشن بود و داشت قیمت سکه و ارز را اعلام می‌کرد: «قیمت سکه به بیش از یک میلیون تومان ...». همه در حیاط، لباس‌های نخی آبی رنگ به تن داشتند. یک نفر، گوشه حیاط، کنار دیوار آجری که روی آن پرندگان سفیدی کشیده شده بود، می‌رفت و برمی‌گشت و سرش را بالا و پایین می‌کرد و بلندبلند می‌گفت: «ماشین روز قیامت، ماشین روز قیامت». کنار او، دیگری روی دو زانو نشسته بود و با گچ خط‌های کج و نامنظم روی زمین می‌کشید و زیر لب شعری نامفهوم زمزمه می‌کرد. کمی آنطرف‌تر عباس را دیدم. تنها روی سکو نشسته بود و سیگار می‌کشید. چشم‌های عباس مات و خیره به افق دوخته شده بود. چشم‌های عباس هنوز منتظر بود.