یک اتفاق ساده

1 minute read

Published:

دوم دبیرستان بودم. سال ۷۲. اون موقع‌ها دبیرستان غیرانتفاعی می‌رفتم و جزو دانش‌آموزان مرفه‌بی‌درد جامعه به حساب می‌اومدم. مدرسمون ساختمون کوچیکی بود که حیاط بزرگی نداشت، واسه همین زنگ‌های ورزش ما رو می‌بردند سالن ورزش دانشگاه امیرکبیر (از همونجا بود که با دانشگاه عزیزم، امیرکبیر، آشنا شدم). بودن در فضای یک مدرسه غیرانتفاعی و در بین دوستانی با وضع مالی مناسب ذهنیت متفاوتی برای من ساخته بود. ذهنیتی بسیار احمقانه. اونقدر احمقانه که از اینکه پدر زحمت‌کشم من رو با پیکان قدیمیون تا دم مدرسه برسونه احساس خجالت می‌کردم. احساس خجالت از اینکه نکنه بچه‌ها ماشین ما رو ببینن. یک روز که برای ورزش با اتوبوس ما رو به سالن ورزش می‌بردند، توی راه بیرون رو نگاه می‌کردم. نمی‌دونم چی دیدم، شاید آدم‌های عادی رو با لباس‌های عادی یا شاید مندرس. حس غم عجیبی کردم یا شاید حس یک جور تضاد. هر چی که بود یک حس رهایی‌بخش بود. اون موقع‌ها هر شب خاطره می‌نوشتم. یادم هست شب اون روز توی دفتر خاطراتم نوشتم که: «از امروز من آدم دیگه‌ای شدم». شاید اون روز، روز تولد دوباره من بود. روزی که دنیای اطرافم رو دیدم ...