فریده حسن‌زاده

2 minute read

Published:

این متن را پیشتر بازنشر کرده بودم. نوشته فریده حسن‌زاده که اردیبهشت سال ۹۱ در روزنامه شرق چاپ شده بود. نوشته‌ای که با توجه به بحث‌های این روزها باید آن را دوباره خواند. بخشی از آن را در زیر می‌آورم:

«در اوج جنگ ويتنام، زمانی كه هر روزنامه و نشريه‌ای پر بود از گزارش‌های مصور ويرانی‌ها، قتل و غارت‌ها و درهم‌شكسته‌ترين چهره‌های انسانی، به ياد می‌آورم روزی برفی را در دانشگاه كه استاد ادبيات فارسی‌مان به جای باز كردن كتاب و شروع درس، مدتی طولانی سكوت كرد و سپس با صدايی كه غم از آن می‌باريد برايمان از مرگ گنجشكی گفت كه صبح آن روز در باغچه كوچک خانه‌اش به خاک سپرده بود. خيره به دست‌هايش كه هنوز می‌لرزيدند، تعريف می‌كرد چگونه او را با تنی مجروح و سری خميده بر شانه يافته بود در حال كشيدن آخرين نفس‌ها از هجوم سنگ‌های بازيگوش كودكان كوچه. هنوز حرف‌هايش تمام نشده بود كه دانشجويی با لحنی سرزنش‌آميز از او پرسيد: «استاد! فكر می‌كنيد غصه خوردن براي يک گنجشک، در دنيايی كه آدم‌ها را آنقدر راحت می‌كشند كار درستی‌ست؟ اين همان برج عاج‌نشينی شاعرمآب‌ها و بی‌اعتنايی روشنفكرنماها به مصايب بشری نيست كه خودتان هميشه از آن انتقاد می‌كنيد؟ بيست سال است دارند آن ور دنيا مردم را تكه‌تكه می‌كنند و آن وقت شما عزای يک بچه گنجشک را گرفته‌ايد؟» و لابد ترسيد نامی از خسرو گلسرخی ببرد كه تازه اعدام شده بود، بيخ گوش خودمان. ولی نگاه‌های معنی‌دار رد و بدل شده بين همكلاسی‌ها نشان می‌داد همه ما فكر او را خوانده و منظورش را دريافته‌ايم.
استادمان سر به زير افكند و شانه هايش فرو افتاد. از هيچ نيمكتی صدايی برنمی‌خاست. سكوت متحد دانشجويان نمی‌توانست به چيز ديگری جز تاييد حرف‌های آن دانشجوی معترض تعبير شود. سرانجام وقتی استاد سر بلند كرد، برق اشكی در چشم‌هايش می‌درخشيد. حالا صدايش هم می‌لرزيد: «عزيز جان! خشونت، خشونت است. چه به خاطر فتح يك كشور باشد، چه به خاطر تفريح و وقت‌كشی. و نتيجه‌اش چه كشتار ميليون‌ها انسان باشد و چه از دست رفتن گنجشكی كه از سرما پناه برده است به لبه پنجره‌ای زير سايبان خانه‌ای. وای قلبی كه سنگينی خشونت را در هر دو به يكسان احساس نكند. آن ديگر قلب نيست، ترازويی است كه ملاكش سنگينی و سبكی وزنه‌هاست و نه عطوفت محض». اشكی كه از چشمان استادمان به چشم‌های ما سرايت كرد نشان می‌داد تاثير درست كلام، چه شعر باشد چه پند و اندرز يا حتی شعار، نه در تغيير افكار و احساسات ما كه در بازگرداندن ما به فطرت انسانی ماست؛ زدودن زنگاره‌ها از روح‌مان و كليشه‌ها از نگرش‌مان و بيدار كردن شفقت و بصيرتی كه در هياهوی زمانه گم می‌كنيم.»