احسن‌الحال

1 minute read

Published:

یک بار بیشتر او را ندیدم. به گمونم ۱۷ سالش بود. اهل افغانستان بود و چهار پنج ماهی بود که از ایران آمده بود. اولین روزی که به مرکز رفتیم از همه گرم‌تر از ما استقبال کرد. برای هر کدام از ما دو لیوان چای آورد، چای سبز و چای سیاه. گفت که مردم توی افغانستان بیشتر چای سبز می‌نوشند و در ایران چای سیاه و او هر آنچه که داشتند را برای پذیرایی آورده بود. چهره به ظاهر خندانی داشت، اما خراش‌های چاقوی زیر باند دستش نشان از درون آشفته او می‌داد. روز دوم که به مرکز رفتم او را ندیدم. سراغش را که گرفتم گفتند که پلیس او را بازداشت کرده و به محلی دیگر برده. هم اتاقیش گفت که او را به خاطر حمله شوک‌های عصبی بازداشت کرده‌اند. شوک‌های عصبی ناشی از ماه‌ها حضور در جنگ سوریه. حضوری ناخواسته و از روی اجبار. حضوری که خود کوچکترین نقشی در آن نداشته است. و او که خاطرات کودکیش بازی با اسلحه گرم بود. اسلحه‌ای که با آن آدم می‌کشند. سال، نو شد. آن صبح طرب‌انگیز که همه به هم لبخند می‌زدند و برای هم آرزوی حال نیک می‌کردند نمی‌دانم او در چه حالی بود، اما می‌دانم که «احسن‌الحال» برای او واژه‌ای بی‌معنی بود.