دوستانی چون آب روان
Published:
دیروز خونه دوستی بودیم. مطمئنا یکی از چیزهای که با رفتن از اینجا دلم براش تنگ میشه این جمعهاست. چیزی که حتما خلاءاش رو در آینده حس میکنم. جمع خوبی که دوستش دارم. اما چه میشه کرد؟ نمیشه همه چیز رو همیشه و همه جا داشت و گاهی برای دست یافتن به دنیایی تازه باید داشتههات رو بذاری و بری. همونطور که خانوادهام رو ایران جا گذاشتم و به سوئد اومدم و حالا دوستهایم رو اینجا جا میگذارم و باز پیش میرم. این رسم دنیاست که باید گذاشت و گذشت. و این «دل» که در این بین بلاتکلیف هست. دیروز با دوستی درباره «دلبستن» و دوگانگی عجیبی که در این دلبستن هست حرف میزدیم. همیشه باور داشتم که باید رها بود و دل در گرو چیزی نداد تا بشه آزادنه راه رو انتخاب کرد و پیش رفت. وقتی که دل آزاد باشه، دیگه ترسی هم برای از دست دادن وجود نداره. اما از طرفی زندگی بدون دلبستن هم دیگه مفهومی نداره. اگر دلنبندیم، اگر عاشق نباشیم، پس برای چی هستیم؟ و این دوگانگی همیشه وجود خواهد داشت.