بیبراء
Published:
در کیسه رو باز کرد و به طرفم گرفت: «بردار نمک نداره». سرباز کم سنوسالی بود که کیسه پسته تازه رو جلوم گرفته بود. برداشتم. تشکر کردم و دوباره سرم رو به شیشه مینیبوس تکیه دادم. ردیف اول و پشت راننده نشسته بودم و داشتم با مینیبوس فرسودهای که از شیراز راه افتاده بود به سمت برازجان میرفتم. در مورد برازجان زیاد خونده بودم. تبعیدگاه زندانیان سیاسی. تصمیم داشتم اونجا رو از نزدیک ببینم. سال ۷۹ بود. تابستان ۷۹. فصلی که در اون منطقه به خرماپزون معروفه. هوای داخل مینیبوس گرم و دمکرده بود. شیشهها باز بودند و باد داغ، همینطور که پردههای سرخ رو به رقص در میآورد به داخل میاومد و به صورتم میخورد. تنها نقشه راهم کتابچهای بود که راههای ایران رو نشون میداد. زمانه، زمانه گوشی همراه و این نوع ابزارها نبود که بشه راه رو ازشون پیدا کرد.
شنیده بودم که نزدیکهای برازجان، روستایی هست به اسم «بیبراء». روستایی که پدربزرگم از آنجا آمده بود و نام فامیلی من هم. در راه که میرفتیم، به رسم GPSهای امروز مسیر رو روی نقشه دنبال میکردم. مسیر رو نمیشناختم، اما طبق نقشه حدس میزدم جادهای فرعی که کمی جلوتر بهش میرسیم احتمالا به سمت «بیبراء» میره. مردد بودم که پیاده شم. پیاده شدن در اون میانه راه و هوای داغ تصمیمگیری رو برام سخت کرده بود. در نهایت پیاده شدم. مدتی طولانی سر جاده خاکی فرعی منتظر شدم تا بالاخره ماشینی سوارم کرد و من رو به روستا رسوند. پیاده شدم و شروع به قدم زدن کردم. روی سر در فلزی مدرسهای، اسم مدرسه کمرنگ و زنگزده نوشته شده بود: «دبستان بیبراه». بیبراه یعنی جایی که به هیچ جا راه نداره. حس آشنایی بود. روستا، روستای خشک و محرومی بود. روستایی خشک با مردمی مهربان. بعضیها که من رو غریب میدیدند به سراغم میاومدند و جویای احوال میشدند. بعد از کمی گشتن، تصمیم گرفتم که راهم رو به سمت برازجان ادامه بدم تا پیش از تاریک شدن هوا به اونجا برسم.
مینیبوسی از مرکز روستا به سمت برازجان میرفت. سوار شدم و منتظر پر شدن بودم. در فاصلهای که منتظر راه افتادن مینیبوس بودم، ناگهان فردی داخل مینیبوس اومد و نامم رو صدا کرد. خبر در روستاهای کوچک سریع میپیچه. خبر اومدن غریبهای به اونجا هم سریع پخش شده بود و به گوش فامیل نادیدهام رسیده بود و به دنبالم آمده بودند. با گرمی از من استقبال کردند و من رو به منزلشان دعوت کردند. شب رو اونجا مهمون آنها بودم. گرمای محبتشان چنان من رو سیراب کرد که خشکی اونجا دیگه به چشم نمیاومد. بیاغراق نیست اگر بگم «محبت»، تنها تصویریست که از اون روستا در ذهن من باقی مونده.
شنیده بودم که نزدیکهای برازجان، روستایی هست به اسم «بیبراء». روستایی که پدربزرگم از آنجا آمده بود و نام فامیلی من هم. در راه که میرفتیم، به رسم GPSهای امروز مسیر رو روی نقشه دنبال میکردم. مسیر رو نمیشناختم، اما طبق نقشه حدس میزدم جادهای فرعی که کمی جلوتر بهش میرسیم احتمالا به سمت «بیبراء» میره. مردد بودم که پیاده شم. پیاده شدن در اون میانه راه و هوای داغ تصمیمگیری رو برام سخت کرده بود. در نهایت پیاده شدم. مدتی طولانی سر جاده خاکی فرعی منتظر شدم تا بالاخره ماشینی سوارم کرد و من رو به روستا رسوند. پیاده شدم و شروع به قدم زدن کردم. روی سر در فلزی مدرسهای، اسم مدرسه کمرنگ و زنگزده نوشته شده بود: «دبستان بیبراه». بیبراه یعنی جایی که به هیچ جا راه نداره. حس آشنایی بود. روستا، روستای خشک و محرومی بود. روستایی خشک با مردمی مهربان. بعضیها که من رو غریب میدیدند به سراغم میاومدند و جویای احوال میشدند. بعد از کمی گشتن، تصمیم گرفتم که راهم رو به سمت برازجان ادامه بدم تا پیش از تاریک شدن هوا به اونجا برسم.
مینیبوسی از مرکز روستا به سمت برازجان میرفت. سوار شدم و منتظر پر شدن بودم. در فاصلهای که منتظر راه افتادن مینیبوس بودم، ناگهان فردی داخل مینیبوس اومد و نامم رو صدا کرد. خبر در روستاهای کوچک سریع میپیچه. خبر اومدن غریبهای به اونجا هم سریع پخش شده بود و به گوش فامیل نادیدهام رسیده بود و به دنبالم آمده بودند. با گرمی از من استقبال کردند و من رو به منزلشان دعوت کردند. شب رو اونجا مهمون آنها بودم. گرمای محبتشان چنان من رو سیراب کرد که خشکی اونجا دیگه به چشم نمیاومد. بیاغراق نیست اگر بگم «محبت»، تنها تصویریست که از اون روستا در ذهن من باقی مونده.