مرد پالتوپوش گالری

1 minute read

Published:

مردی ۴۰-۵۰ ساله‌ست. همیشه کلاه شاپوی زغالی رنگ مندرسی به سر دارد. چهره سبزه‌اش به کولی‌های اروپای شرقی می‌خورد و خطوط صورتش هر کدام نشان‌ از گذشته سختش دارد. ریش و سبیل تنک چنگیزخانیش، چهره خاصی به او بخشیده‌ست. معمولا بالای پله‌های مترو و کنار نرده‌های محافظ می‌ایستد. کنج خلوتی که کمتر رهگذری از آنجا رد می‌شود. سنگینی بدنش را روی آرنج دستش که به نرده تکیه داده می‌اندازد و نوک یک پایش رو عمود کنار پای دیگرش می‌گذارد و قوطی آبجویش را آرام آرام سر می‌کشد. عجله‌ای ندارد. شاید برای اینکه جایی برای رفتن ندارد، یا کسی را که چشم‌انتظارش باشد. شاید برای همین‌ست که با آرامش خاصی آبجویش را جرعه‌جرعه می‌نوشد و زیر لب به این دنیا بادگلو می‌فرستد. او توجه خاصی به ظاهرش دارد. پالتوی بلند طوسی رنگ کهنه‌ای همه سال به تن دارد و کروات باریک مشکی‌‌ای به گردن. کفش‌های سیاهش که خاک در لایه‌‌لایه آن نفوذ کرده به دقت خاصی تمیز شده‌اند. کفش‌های سیاهی که تق‌تق پاشنه‌اش در هم‌همه‌ مردمی که از پله‌ها بالا و پایین می‌روند در گوشم می‌پیچد. اواخر دسامبر سال گذشته و نزدیک‌های سال نو میلادی بود. در صف خرید مغازه دیدمش. چند نفر جلوتر از من ایستاده بود. سبد خریدش پر از قوطی‌های آبجو بود. دختر جوانی پشت باجه پرداخت نشسته بود. پول را پرداخت کرد و از جلوی دختر گذشت. اما بعد از گذشتن، ایستاد و دختر را صدا کرد. دختر متوجه نشد. مشغول جواب دادن به مشتری بعد بود. مجددا دختر را صدا کرد. دختر برگشت به سویش. مرد، ساکت به چشمان دختر نگاه کرد. بعد از کمی مکث گفت: «سال نو مبارک» و رفت.