چشم سگ
Published:
دیدید بعضی صحنهها به ناگاه در ذهن ثبت میشن؟ صحنههای که شاید پیام خاصی را همراه نداشته باشند اما حس اون لحظه، اون رو در ذهن موندگار میکنه؟ صبح بود. ساعت هنوز ۸:۰۰ نشده بود. مترو پر بود، اما جای نشستن هم بود. کتاب «چشم سگ» عالیه عطایی رو میخوندم. قلم مهربانی داره عالیه و درد رو خوب میشناسه. اونجاش بود که میگفت «برای ملالی عشق با یگانگی نسبتی مستقیم داشت. به نظرش فرهاد فقط میتوانست یکی باشد و اگر او نباشد، هیچکس نباشد.» مترو پرسرعت از تونل خارج شد. هوا پاییزی و آسمون ابری بود و از بالای پل، سرسبزی بیرون چشمنوازی میکرد. در همان حال اما Scorpions بود که در گوشم فریاد میزد Humanity Goodbye تا این لحظه برام ثبت بشه.