آغازی دیگر
Published:
و چشم گشود اول بار در آن تابستان گرم. آن تابستان گرم از شور و امید. شور و امید بیداری. در آن تابستان گرم ۵۷. شور و امیدی که خبری از آن نداشت. درکی هم نداشت، چرا که همه ادارکش از دنیا، نور آفتابی بود که چشمش را به خود خیره میکرد. غافل بود از آن شور و حال پدران و مادران. شور و حالی که تنها سهمش، همراهمی در کالسکهای بود در خیل جمعیت. شور و حال نایابی در تاریخ ایران زمین. شور و حالی که تنها پنج ماه بعد از ورودش به دنیا و دیدن روشنایی به ثمر رسید. و بدینسان شروع کرد زندگی را.
و او که جز چند تصویر گنگ و مبهم خاطره دیگری نداشت از سالهای اولین زندگیش، قدم نهاد به دهه ۶۰. دههای که با غریبی پدر آغاز شد. پدر جوانی که به حکم خدمت سربازی راهی جبههها شده بود. جبهههایی که حق علیه باطل میخواندندش، ولی هیچ گاه مشخص نشد که حق چه هست و باطل کدام است. پدر که بعد از اتمام دوران خدمت، به خانه بازگشت و او که پدر برایش غریبهای بود، در پشت پای مادر پناه میجست. و اینگونه بود که دهه ۶۰ حضور خود را در چشمهای کودک آغاز کرد. دههای که تمام دلخوشی کودک، تماشای برنامه کودک بود در پنج عصر. آن زمان که تلویزیون تنها دو کانال داشت. و چه خوب محسن نامجو آن را به تصویر کشید، آن هنگام که گفت:
روزی که دو کانال بود،
کانال یک به جنگ میرفت،
از کانال دو «واتو واتو» آمد
دههای ۶۰ برای کودک، دههای بود که صدای سوت موشکی که در گیشا فرود آمد، هنوز در گوشش صدا میکند. کودکی که به بیان پدر، گردنش چون نخ گشته بود. اینگونه بود که سالهای دهه ۶۰ میگذشتند برای او، یک پس از دیگری. و در روزی از آن روزها بود که ولیفقیهی هم، مطلقه شد. دهه ۶۰ گذشت، و جای خود را به دهه ۷۰ داد. کودک که دیگر نوجوانی بود، زندگی جدیدی را تجربه میکرد در مدرسهای. مدرسهای که به همت بچه بسیجیهایی دایر شده بود که مدتها در همان جبهههای حق علیه باطل شرکت کرده بودند. بچه بسیجیهایی که مستقل از مفهوم حق و باطل، خالصانه رفته بودند. او گذراند سالهای دبیرستان را با آن آموزههای بسیجیگونه، و چه خوب بود دیدن روح پاک بسیجی. روحی که او را به عشق درک آن، راهی خاک شلمچه کرد. خاکی که در آن همه چیز یافت، جز آنچه که میجست.
در اوایل این دهه بود که او آشنا شد با دکتر علی شریعتی. آشنا شد با «پدر، مادر ما متهمیم». آشنا شد با «آری اینچنین بود برادر». و عکس او شد زیوردهنده دیوار اتاق. عکسی که در زیر آن نوشته بود:
ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد،
گلویم سوتکی باشد بدست کودکی گستاخ و بازیگوش،
و او یکریز و پیدرپی، دم گرم خودش را در گلویم سخت بفشارد،
و خواب خفتگان خفته را آشفتهتر سازد.
شبهای این دهه بود که صدای فرهاد، همدم او بود در سکوت نیمهشبان. صدای فرهاد که به توان ضبط دو کاست بینامی پخش میشد. ضبط دو کاستی که گاهی تسمه شل آن، صدای فرهاد را با کشش خودش میکشید. شبهای این دهه بود که صدای جاروی رفتگر توی کوچه همنوا میشد با صدای فرهاد که میخواند:
تو فکر یک سقفم،
یه سقف رویایی،
سقفی برای ما،
حتی مقوایی
در این دهه بود که صمد بهرنگی که در کودکی کتابهایش را خوانده بود شد معلم زندگیش. معلمی که فکر او را چنان تسخیر کرده بود که کشاندش در سرمای زمستان به روستای آخیرجان. روستایی که صمد بهرنگی در آن درس زندگی میداد. و آن زمان بود که عکس او جایگزین عکس دکتر علی شریعتی در اتاق شد. در نیمه دهه ۷۰ قدم به دانشگاه نهاد. سال ۷۵-۷۶. سالهای شکوفایی مفاهیم جدیدی برای جامعه ایرانی. سالی که شعار مردم یک نه بزرگ بود. سالهایی که اوج تکامل آن در این شعار سیدمحمد خاتمی خلاصه شد:
زنده باد مخالف من.
آن سالها هم گذشت، خرامان، خرامان. سالهایی که یا درک نشد و یا حفظ نشد. اما هر چه که بود، سالهایی بود که ارزان از دست داده شد. و دهه ۸۰ فرا رسید برای کودک که اکنون جوانی ۲۳ سال بود. در این زمان بود که او آغاز کرد یک زندگی مشترک را. آن زمان بود که در ذهنش پیچید:
با یک شکوفه،
با تو،
من آغاز میکنم،
حماسه بزرگ عشق را*
و آنها شروع کردند با هم حماسه بزرگ عشق را. و چه زود میگذشت زمان برای آنها تا آن روز که بلیط به دست، خود را یافتند در حال خداحافظی از دوستان، آشنایان، عزیزان. به قصد یافتن دنیایی دیگر و تجربهای جدید. و رفتند، اما دل نکندند. و اما چهها که ندید این دهه. چه زیباییها و چه زشتیها. چه اتحادها برای تغییر و چه دروغها. چه زنده شدن کرامتهای فراموش شده و چه قدرندانستن کرامتها. و چه افراطها، از هر سو. و چه عزیزانی که در این بین رخت بربستند. و نیز چه بزرگیها. بزرگیهایی که تمام اعتبارش بر صداقت آن بود. زمان فراموش نخواهد کرد صداقت قلم محمد نوریزاد را. صداقت کلام میرحسین موسوی را. و صداقت کردار مهدی کروبی را.
و اکنون دهه ۸۰ هم به آخرین ساعاتش رسیده است، و او در حال مرور زندگی ۳۳ سالهاش است. امید است که دهه ۹۰، دههای باشد که راستی و صداقت در آن حکفرما باشد. و این تنها آرزوی اوست در این ساعات. راستی و صداقت ...
* خسرو گلسرخی
و او که جز چند تصویر گنگ و مبهم خاطره دیگری نداشت از سالهای اولین زندگیش، قدم نهاد به دهه ۶۰. دههای که با غریبی پدر آغاز شد. پدر جوانی که به حکم خدمت سربازی راهی جبههها شده بود. جبهههایی که حق علیه باطل میخواندندش، ولی هیچ گاه مشخص نشد که حق چه هست و باطل کدام است. پدر که بعد از اتمام دوران خدمت، به خانه بازگشت و او که پدر برایش غریبهای بود، در پشت پای مادر پناه میجست. و اینگونه بود که دهه ۶۰ حضور خود را در چشمهای کودک آغاز کرد. دههای که تمام دلخوشی کودک، تماشای برنامه کودک بود در پنج عصر. آن زمان که تلویزیون تنها دو کانال داشت. و چه خوب محسن نامجو آن را به تصویر کشید، آن هنگام که گفت:
روزی که دو کانال بود،
کانال یک به جنگ میرفت،
از کانال دو «واتو واتو» آمد
دههای ۶۰ برای کودک، دههای بود که صدای سوت موشکی که در گیشا فرود آمد، هنوز در گوشش صدا میکند. کودکی که به بیان پدر، گردنش چون نخ گشته بود. اینگونه بود که سالهای دهه ۶۰ میگذشتند برای او، یک پس از دیگری. و در روزی از آن روزها بود که ولیفقیهی هم، مطلقه شد. دهه ۶۰ گذشت، و جای خود را به دهه ۷۰ داد. کودک که دیگر نوجوانی بود، زندگی جدیدی را تجربه میکرد در مدرسهای. مدرسهای که به همت بچه بسیجیهایی دایر شده بود که مدتها در همان جبهههای حق علیه باطل شرکت کرده بودند. بچه بسیجیهایی که مستقل از مفهوم حق و باطل، خالصانه رفته بودند. او گذراند سالهای دبیرستان را با آن آموزههای بسیجیگونه، و چه خوب بود دیدن روح پاک بسیجی. روحی که او را به عشق درک آن، راهی خاک شلمچه کرد. خاکی که در آن همه چیز یافت، جز آنچه که میجست.
در اوایل این دهه بود که او آشنا شد با دکتر علی شریعتی. آشنا شد با «پدر، مادر ما متهمیم». آشنا شد با «آری اینچنین بود برادر». و عکس او شد زیوردهنده دیوار اتاق. عکسی که در زیر آن نوشته بود:
ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد،
گلویم سوتکی باشد بدست کودکی گستاخ و بازیگوش،
و او یکریز و پیدرپی، دم گرم خودش را در گلویم سخت بفشارد،
و خواب خفتگان خفته را آشفتهتر سازد.
شبهای این دهه بود که صدای فرهاد، همدم او بود در سکوت نیمهشبان. صدای فرهاد که به توان ضبط دو کاست بینامی پخش میشد. ضبط دو کاستی که گاهی تسمه شل آن، صدای فرهاد را با کشش خودش میکشید. شبهای این دهه بود که صدای جاروی رفتگر توی کوچه همنوا میشد با صدای فرهاد که میخواند:
تو فکر یک سقفم،
یه سقف رویایی،
سقفی برای ما،
حتی مقوایی
در این دهه بود که صمد بهرنگی که در کودکی کتابهایش را خوانده بود شد معلم زندگیش. معلمی که فکر او را چنان تسخیر کرده بود که کشاندش در سرمای زمستان به روستای آخیرجان. روستایی که صمد بهرنگی در آن درس زندگی میداد. و آن زمان بود که عکس او جایگزین عکس دکتر علی شریعتی در اتاق شد. در نیمه دهه ۷۰ قدم به دانشگاه نهاد. سال ۷۵-۷۶. سالهای شکوفایی مفاهیم جدیدی برای جامعه ایرانی. سالی که شعار مردم یک نه بزرگ بود. سالهایی که اوج تکامل آن در این شعار سیدمحمد خاتمی خلاصه شد:
زنده باد مخالف من.
آن سالها هم گذشت، خرامان، خرامان. سالهایی که یا درک نشد و یا حفظ نشد. اما هر چه که بود، سالهایی بود که ارزان از دست داده شد. و دهه ۸۰ فرا رسید برای کودک که اکنون جوانی ۲۳ سال بود. در این زمان بود که او آغاز کرد یک زندگی مشترک را. آن زمان بود که در ذهنش پیچید:
با یک شکوفه،
با تو،
من آغاز میکنم،
حماسه بزرگ عشق را*
و آنها شروع کردند با هم حماسه بزرگ عشق را. و چه زود میگذشت زمان برای آنها تا آن روز که بلیط به دست، خود را یافتند در حال خداحافظی از دوستان، آشنایان، عزیزان. به قصد یافتن دنیایی دیگر و تجربهای جدید. و رفتند، اما دل نکندند. و اما چهها که ندید این دهه. چه زیباییها و چه زشتیها. چه اتحادها برای تغییر و چه دروغها. چه زنده شدن کرامتهای فراموش شده و چه قدرندانستن کرامتها. و چه افراطها، از هر سو. و چه عزیزانی که در این بین رخت بربستند. و نیز چه بزرگیها. بزرگیهایی که تمام اعتبارش بر صداقت آن بود. زمان فراموش نخواهد کرد صداقت قلم محمد نوریزاد را. صداقت کلام میرحسین موسوی را. و صداقت کردار مهدی کروبی را.
و اکنون دهه ۸۰ هم به آخرین ساعاتش رسیده است، و او در حال مرور زندگی ۳۳ سالهاش است. امید است که دهه ۹۰، دههای باشد که راستی و صداقت در آن حکفرما باشد. و این تنها آرزوی اوست در این ساعات. راستی و صداقت ...
* خسرو گلسرخی