جنگ

less than 1 minute read

Published:

اتوبوس که به سمت تهران راه افتاد صندلی کنارش خالی بود. گفته بود که برای خرید عروسکی به شهر می‌رود. شوق دیدار دخترش او را بعد از ماه‌ها به سمت خانه کشانده بود. او که به حکم وظیفه فراخوانده شده بود به جبهه. اما مین‌های کاشته شده چه می‌دانستند از عشق پدر و دختر. اتوبوس راه افتاد. بدون او. او که صندلیش خالی بود. و او دیگری که صندلی کنارش خالی بود. او هم به عشق دیدار فرزندانش برمی‌گشت. پسر دو ساله و دختر تازه متولد شده‌اش. دختری که بعد از رفتن پدر به جبهه دیگر شیر مادر نخورد. اشک‌های مادر، شیر شیرین او را به دهن دختر تلخ کرده بود. وقتی که او زنگ در را به صدا در آورد، نمی‌دانست که پسر دو ساله‌اش در پشت دیوار مخفی شده و سرک می‌کشد تا او را ببیند. او، که پسر تصویری مبهم از سبیل‌های قیطانیش در ذهن داشت. آن پسربچه که من بودم. پدر برگشت. سایه‌اش بر سرم. اما پدر آن دخترکِ دیگر ...