تصمیم

2 minute read

Published:

جشن ۲۵ سالگی دانشکده عزیز کامپیوتر، دانشگاه دوست‌داشتنی امیرکبیر است. دانشکده‌ای که در آن درس خواندم، بزرگ شدم و در طبقه دوم ساختمان قدیمی‌اش که الان حوضی جایش نشسته عاشق شدم. سال‌ها گذشته است از آخرین باری که سر کلاس‌های آن دانشکده نشسته‌ بودم. بیش از ۱۰ سال. آن زمان هیچ گاه فکر رفتن از ایران را نمی‌کردم. هیچ‌گاه. و الان که به دایرکتوری عکس‌های سال‌های زندگی در سوئد نگاه می‌کنم، نه دایرکتوری جدا می‌بینم. یک دایرکتوری برای هر سال. ۲۰۰۶، ۲۰۰۷، ...، ۲۰۱۴. قضاوت در مورد این سال‌ها کار راحتی نیست. سال‌هایی که پر بود از روزهای خوب و بد. روزهای خاکستری.

شاید مهمترین دستاورد این دوران را بتوانم تعامل با دیگرانی بدانم که طور دیگری به دنیا نگاه می‌کردند، می‌اندیشیدند، رفتار می‌کردند، غذا می‌خوردند، تفریح می‌کردند، و عاشق می‌شدند. البته این سال‌ها فرصتی هم فراهم شد تا درسی هم بخوانم. و اکنون چندی‌ست که دوره تحصیلم به پایان رسیده است. و این نقطه زمانی‌ست که با یک پرسش مهم مواجه می‌شوی. پرسشی از طرف خودت، خانواده‌ات، دوستانت و دیگران: آیا می‌مانی و یا برمی‌گردی؟ سوالی که شاید جواب دادن به آن راحت نباشد. سوالی که هر جوابی به آن می‌شود معیار قضاوتی برای سنجشت.

جواب دادن به این سوال زمانی سخت‌تر می‌شود که امکانات و شرایط کار را مقایسه می‌کنی. شرایط پیشرفت را مقایسه می‌کنی. امکانات «ترقی» را مقایسه می‌کنی. این واژه «کش‌دار ترقی». این واژه که ناخودآگاه من را یاد «محمد بهمن‌بیگی» بنیانگذار تعلیمات عشایری ایران می‌اندازد. او که در شرح خاطرات خود می‌گفت: «به من می‌گفتن بیا برو در اتاق بشین تا ترقی کنی»، و او در جواب می‌گفت: «ترقی؟ من اصلا نمی‌دونم ترقی چی هست. من می‌خوام توی همین چادر بشینم»، و نتیجه پس زدن «ترقی» و تلاش ۳۰ ساله‌اش شد تاسیس چند هزار مدرسه سيار، تربیت حدود ۱۰ هزار معلم عشایری و باسواد کردن۵۰۰ هزار چوپان‌زاده که نسل‌اندرنسل بی‌سواد و خان‌گزیده بودند. حقیقتا یاد بعضی نفرات روشنم می‌دارد.

خیلی‌ها را دیده‌ام که در مقابل این پرسش، ماندن را به برگشتن ترجیح داده‌اند و کمتر عده‌ای را دیده‌ام که راه برگشت به خانه را پیش گرفته‌اند. حتما هر دو گروه دلایل قانع‌کننده‌ای دارند برای تصمیمی که گرفته‌اند. و اما جواب من به این سوال «برگشت» است. برگشت به خانه. به ایران عزیز. و اگر امکانش باشد برگشت مجدد به دانشگاه امیرکبیر. دانشکده دوست‌داشتنی کامپیوتر. همان دانشکده‌ای که در آن درس خواندم، بزرگ شدم و در طبقه دوم ساختمان قدیمی‌اش که الان حوضی جایش نشسته عاشق شدم.